سفارش تبلیغ
صبا ویژن

میکده جنون-نوای مداحان اصفهان

پست ثابت
« من المومنین رجالٌ صدقوا ما عاهدوالله علیه فمنهم مَن قضی نحبه و منهم مَن ینتظر و ما بدلو تبدیلا »


ای کاوه ی عزیز ، یادت همیشه با ماست. دستی بر آر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را از این منجلاب بیرون کش!


نوشته شده در تاریخ سه شنبه بیست و هفتم فروردین 1392 توسط رهپوی وصال
اور کت
اور کت تنش نبود. دندان هاش می خورد به هم. گفتم: اور کتت رو چی کار کردی؟

گفت: من دستشویی بودم که بچه ها راه افتادن، وقت نشد بپوشمش.

محمود نزدیکمان بود. شنید چی گفتیم به هم. اور کتش را در آورد. داد به او. می دانستم زیر اورکت، لباس گرم تنش نمی کند. می گفت: لباس زیاد جلوی تحرک آدم رو می گیره.

سوز سرما بیچاره ات می کرد. تا بعد از عملیات با همان یک لا پیرهن بود. خیلی ها خواستند اور کتشان را بدهند به اش، خودم یکیش؛ ولی مگر قبول کرد؟



نوشته شده در تاریخ جمعه دوازدهم دی 1393 توسط رهپوی وصال
پیرمرد
رفیقم گفت:چیه پدر جان ؟ چرا این قدر ناراحتی ؟

پیرمرد گفت: این تدارکات گردانمون مگه می ذاره آدم راحت باشه.

رفیقم گفت: چطور ؟

پیرمرد گفت: چهار قلم جنس خواستم، کارم ضروریه، می گن الا و بلا باید بری از خود کاوه دست خط بیاری.

رفیقم پیشانی پیر مرد را بوسید. گفت: بیا بریم پدر جان تا خودم مشکلت رو حل گنم.

پیر مرد نرفت. گفت: من باید برم پیش خود کاوه.

رفیقم با خنده پیر مرد را دنبال خودش کشاند. گفت: کاوه سرش خیلی شلوغه، بیا بریم خودم درستش می کنم.

رفتند. رفیقم وقتی برگشت، ازش پرسیدم: چی شد؟

گفت: مشکلش حل شد.

پیر مرد رفت سراغ رفیقم. گرفتش توی بغل. غرق بوسه اش کرد. باصدای لرزدارش گفت: چرا به من نگفتی که خودت محمود کاوه ای؟



نوشته شده در تاریخ جمعه دوازدهم دی 1393 توسط رهپوی وصال
تواضع
وسط حرف های طرف بلند شد،از اتاق زد بیرون.

طرف ماتش برد.ماهم.

یکی،دو ساعت بعد،دیدمش.گفتم:چرا یکدفعه اون قدر ناراحت شدی و از اتاق رفتی بیرون؟

گفتک نمی تونم تحمل کنم کسی ازم تعریف کنه؛ آخه من چی ام که بخوان تعریفم رو بکنن؟



نوشته شده در تاریخ جمعه دوازدهم دی 1393 توسط رهپوی وصال
قیمت سر
ضد انقلاب برای سر بعضی پاسدارها هزار تومان جایزه می گذاشت؛ خیلی که ارزش طرفشان می رفت بالا، سرش را سه هزار تومان هم می خریدند.

محمود که آمد، به یکی ، دو هفته نکشید؛ رفت توی لیست سه هزار تومانی ها. اعلامیه اش را خودش آورد برامان. می خواند و می خندید.

دو، سه هفته ی بعد، پام گلوله خورد. می خواستند بفرستندم مشهد. محمود آمد دیدنم. وقت خداحافظی، با خنده گفت: راستی خبر جدید رو شنیدی؟

گفتم: چی؟

گفت: قیمت سرم زیاد شده.

گفتم: چقدر؟

گفت: بیست هزار تومن.

***

چند ماه بعد، بوکان که آزاد شد، آن قیمت به دو میلیون تومان هم رسید.



نوشته شده در تاریخ شنبه بیست و نهم تیر 1392 توسط رهپوی وصال
کردستان
کردستان را از سقز شروع کرد، با بیست سال سن. محاسنش را اگر می خواستی ببینی، باید دقیق می شدی توی صورتش. از همان روز اول، آرام و قرار نداشت. می گفت : امان ضد انقلاب رو باید برید.

نوشته شده در تاریخ دوشنبه شانزدهم اردیبهشت 1392 توسط رهپوی وصال
جای درنگ
روزهای اول دی بود، سال پنجاه ونه. می گفتند: یکی از فرمانده های ارتش می خواد بیاد سخنرانی، برای بچه های کادر.

 

همراه بابا رستمی آمد که آن موقع فرمانده ی عملیات سپاه مشهد بود. قیافه اش به ارتشی های زمان شاه نمی خورد. نورانی بود و با صفا. از یکی پرسیدم: اسم این آقا چیه؟ گفت: صیاد شیرازی.

شروع کرد به صحبت. نیروی زبده و کار آمد می خواست برای کردستان. می گفت: من اومدم دست نیاز دراز کنم به طرف شما برادرای عزیز.

می گفت: اوضاع کردستان خیلی حساسه، حتی یک لحظه هم جای درنگ نیست.

حرف هاش که تمام شد، محمود بلند شد، من و هفده ، هجده نفر دیگر هم بلند شدیم. بعضی می خواستند بروند خانه هاشان خدا حافظی. محمود گفت: مگه نمی بینین میگه : نباید معطل کرد؟

همان روز با نوزده نفر دیگر، یکراست رفتیم کردستان.



نوشته شده در تاریخ شنبه چهاردهم اردیبهشت 1392 توسط رهپوی وصال
سنگ تمام
آذر پنجاه و نه آمد مشهد. فرمانده پادگان امام رضا (عله السلام) نگه اش داشت.خیلی های دیگر را هم نگه داشت. می گفت: شما ناسلامتی نیروی اینجا هم هستین. چند وقتی بمونین آموزش بدین به اونایی که می خوان برن جبهه.

محمود اولش راضی نمی شد بماند.اما وقتی هم ماند، سنگ تمام گذاشت توی آموزش. رس نیروها را می کشید. گاهی حتی اشکشان را هم در می آورد. به اش که اعتراض می کردند، می گفت: جنگ تعارف بردار نیست؛ اینجا اگر دست و پاتون هم بشکنه، بهتر از اینه که اونجا خودتون رو مفتی مفتی به کشتن بدین.

از پادگان تا خانه شان ، پیاده، ده دقیقه هم راه نبود. ولی یک ماه تمام خانه نرفت؛ بس که کار را جدی گرفته بود.گاهی پدر ومادرش می آمدند دم در پادگان، دیدنش!



نوشته شده در تاریخ شنبه هفتم اردیبهشت 1392 توسط رهپوی وصال
کاوه از دیدگاه شهید چمران
جنوب زیاد نماند؛ دو ماه، شاید هم کمتر. آنجا شهیدچمران رادیده بود.می گفتند چمران گفته: این جوون، با این جسارتی که داره ، به درد کردستان می خوره.

نوشته شده در تاریخ جمعه ششم اردیبهشت 1392 توسط رهپوی وصال
کوچک ترین کارهای امام
بار اول که آمد مرخصی ، دیدیم این محمود، با محمود دو ، سه ماه پیش کلی فرق کرده. می گفت: من از رفتار امام درسهای زیادی گرفتم.

می گفت: کوچک ترین کارهای امام ، درس های بزرگی به آدم می ده.

وقت های نماز خواندن انگار از خود بی خود می شد. کمتر حرف می زد و بیشتر فکر می کرد. می گفت می خوام خودم رو بهتر بشناسم.

می گفت : امام فرمودن که آدم از خود شناسی به خدا شناسی می رسه.

آن وقت ها تازه رفته بود توی نوزده سال.



نوشته شده در تاریخ پنجشنبه پنجم اردیبهشت 1392 توسط رهپوی وصال



تاریخ : یکشنبه 94/2/6 | 9:58 عصر | نویسنده : مهدی یزدانی زازرانی | نظر

  • paper | فروش لینک | فروش بک لینک