سفارش تبلیغ
صبا ویژن

میکده جنون-نوای مداحان اصفهان

 

ایستادیم، ظلمو شکست دادیم، بارمز یاحسین

این‌کشور، باعلم رهبر، میمونه با حسین

حافظ امنیت مرز کشور ما حسین

 

تو دنیا، رمز نجات ما، شور حسینیه

این نهضت، سر زده از هیئت، تکیه حسینیه

این نهضت، این شرف و عزت، ارث خمینیه

 

هیئت نباید که فقط احساسی باشه

روضه و گریه‌مون باید سیاسی باشه

اصل قیام کربلا برا همینه

گریه برا حسین بصیرت آفرینه

 

محرما هرشبمون با گریه طی شد

نتیجه‌شم حماسه‌های نه دی شد

سلاح ما گریه برا حضرت زهراست

خیمه‌ی انقلابمون با گریه بر پاست

 

"من به هر قیمتی باشه

پرچمتو نگه میدارم"

 

@seyedrezanarimani

 

این دینو، مذهبو آیینو، عاشورا زنده کرد

ایمانو، منطق قرآنو، روضه‌ها زنده کرد

دنیا رو، مملکت مارو، کربلا زنده کرد

 

یا زهرا، به تو سپردیم ما، نظام و میهنو

تو روضه، یاد میگیریم رمزه، به تو رسیدنو

با نوحه، سد میکنیم راهه، نفوذ دشمنو

 

تا این همه دشمنی دور و بر شیعه‌ست

مجلس روضه‌ی حسین سنگر شیعه‌ست

تا توی این سینه نفس میاد و میره

نمیذاریم سنگرو دشمنت بگیره

 

هر کسی که مارو نمیشناسه بدونه

پرچم یاحسین خط قرمزمونه

هر کی اهانت کنه به پرچم و هیئت

میسپاریمش دست ابالفضل باغیرت

 

"من به هر قیمتی باشه

پا به رکاب ولی هستم"

مهدی یزدانی زازرانی

 




تاریخ : پنج شنبه 95/12/12 | 6:13 صبح | نویسنده : مهدی یزدانی زازرانی | نظر

ایستادیم، ظلمو شکست دادیم، بارمز یاحسین

این‌کشور، باعلم رهبر، میمونه با حسین

حافظ امنیت مرز کشور ما حسین

 

تو دنیا، رمز نجات ما، شور حسینیه

این نهضت، سر زده از هیئت، تکیه حسینیه

این نهضت، این شرف و عزت، ارث خمینیه

 

هیئت نباید که فقط احساسی باشه

روضه و گریه‌مون باید سیاسی باشه

اصل قیام کربلا برا همینه

گریه برا حسین بصیرت آفرینه

 

محرما هرشبمون با گریه طی شد

نتیجه‌شم حماسه‌های نه دی شد

سلاح ما گریه برا حضرت زهراست

خیمه‌ی انقلابمون با گریه بر پاست

 

"من به هر قیمتی باشه

پرچمتو نگه میدارم"

 

@seyedrezanarimani

 

این دینو، مذهبو آیینو، عاشورا زنده کرد

ایمانو، منطق قرآنو، روضه‌ها زنده کرد

دنیا رو، مملکت مارو، کربلا زنده کرد

 

یا زهرا، به تو سپردیم ما، نظام و میهنو

تو روضه، یاد میگیریم رمزه، به تو رسیدنو

با نوحه، سد میکنیم راهه، نفوذ دشمنو

 

تا این همه دشمنی دور و بر شیعه‌ست

مجلس روضه‌ی حسین سنگر شیعه‌ست

تا توی این سینه نفس میاد و میره

نمیذاریم سنگرو دشمنت بگیره

 

هر کسی که مارو نمیشناسه بدونه

پرچم یاحسین خط قرمزمونه

هر کی اهانت کنه به پرچم و هیئت

میسپاریمش دست ابالفضل باغیرت

 

"من به هر قیمتی باشه

پا به رکاب ولی هستم"




تاریخ : پنج شنبه 95/12/12 | 6:13 صبح | نویسنده : مهدی یزدانی زازرانی | نظر

بمون ماه خونه ، بمون آسمونم

که با تو بهارم ، که بی‌تو خزونم

میخوام باتو باشم ، همه لحظه‌هامو

بمون جون‌ حیدر ، بمون تا بمونم

 

همه‌ش میگی دارم میرم

واسه‌م عذابش ناتمومه

اون روز شوم و اتفاقاش

کابوسیه که روبرومه

یادمه که همه‌ش میگفتی

خوشبختی تو آرزومه

 

چی شد قرارمون قرارم

میبینی زهرا بی‌قرارم

من موندم و این خاطراتت

بگو چطور دووم بیارم

 

موندم که بین اون در و دیوار

چرا علیتو صدا نکردی

محسن که رفت تو هم که رفتی

گرمی خونه‌م رفت رو به سردی

 

«ای ‌وای ‌من ای‌ وای ‌من

زهرای من زهرای من»

 

@seyedrezanarimani

 

ز غم سیر سیرم ، ببین کردی پیرم

ازم رو نگیر که ، جون تو میمیرم

یادته که بعدِ ? خیبر هی میگفتی

ماشاالله به شیرم ، ماشاالله به شیرم

 

پاشو که پهلوون زمین خورد

انگار که قبر منو کندن

کجایی که ببینی خانوم

سلام میدم درو میبندن

هر جا که اسم تو رو بردن

فاتحه میدن و میخندن

 

شبا تا صبح من بیدارم

شبیه ابرای بهارم

همه‌ش میگم نمیره زهرا

بخواد بره من نمیذارم

 

علی نداره یار و غمخوار

کجا میری تنهاتر از یار

تو زندگی من چه‌جوری

بهت بگم خدا نگهدار

 

یادته اون روز محسنو کشتن

تو کوچه‌ها بازوتو شکستن

یادمه وقتی چهل تا نامرد

دستای من رو تو کوچه بستن

 

«ای ‌وای ‌من ای‌ وای ‌من

زهرای من زهرای من»

 

@narimani_matn

 

پاشو یار حیدر ، کس‌وکار حیدر

پاشو از تو بستر ، علمدار حیدر

پاشو ای پناهِ ، دل بی‌پناهم

نداره غمی تا ، تو رو داره حیدر

 

بیا و حیدرو حلال کن

فاطمه ای یاس کبودم

بیا و حیدرو حلال کن

اگه تو کوچه‌ها نبودم

بیا و حیدرو حلال کن

این روزا مأمور به سکوتم

 

یادمه اون روز توی کوچه

پشت سرم زمین میخوردی

دست منو که بسته دیدی

همونجا بود که جون سپردی

مهدی یزدانی زازرانی

 

یادته اون روز توی کوچه

یه‌دست به دیوار یه‌دست به پهلو

فقط میگفتی علی علی جان

یه بار نگفتی از درد بازو




تاریخ : پنج شنبه 95/12/12 | 6:12 صبح | نویسنده : مهدی یزدانی زازرانی | نظر

زندگینامه: غلامعلی پیچک (1338 - 1360)

دفاع > شهید - همشهری آنلاین:
غلامعلی پیچک سال 1338، در تهران متولد شد. پدرش کارمندی متوسط و آبرومند بود و در تربیت دینی فرزند،از هیچ کوششی دریغ نکرد. غلامعلی در سن پنج سالگی پای در راه مدرسه گذاشت.

غلامعلی با موفقیت و نمره‌های عالی، دوره ابتدایی را به پایان برد و هر سال شاگرد ممتاز شد. وارد دبیرستان شد و به تحصیل ادامه داد و در سن 16 سالگی با بهترین معدل،مدرک دیپلم را دریافت کرد و همان سال در کنکور و رشته انرژی اتمی وارد دانشگاه شد. در دانشگاه به خاطر کسب امتیاز بالا، بورس تحصیل در خارج از کشور به وی تعلق گرفت ولی از پذیرفتن بورس سرباز زد و تحصیل در داخل کشور را به خارج ترجیح داد.

غلامعلی پیچک

غلامعلی، همزمان با تحصیل در دانشگاه، از کسب معارف دینی غفلت نورزید و به آموختن و یاددادن به دیگران پرداخت.او « جامع‌المقدمات» را به خوبی یاد گرفت و برای دوستان و همسالان آموزش داد.

از 10 سالگی در انجام فرائض دینی مقید و از شروع تکلیف، مقلد حضرت امام(س) شده بود.

پس از ورود به دانشگاه و آشنایی با تعدادی دانشجوی مسلمان و مبارز، جدی‌تر از گذشته وارد جریان‌های سیاسی شد و خیلی سریع نسبت به مسائل سیاسی داخلی اطلاعات کسب کرد و رژیم شاه را رژیمی فاسد و ظالم یافت و از این رو، مصمم‌تر از پیش، وارد مبارزات سیاسی شد.

از آن پس تحت مراقبت و تعقیب عوامل ساواک قرار گرفت. او طی فعالیتهای خود، مبارزات خود را گسترش داد.

اکبر حمزه‌ای از همرزمان پیچک می‌گوید: یک روز در کتابخانه شخصی غلامعلی، دنبال کتابی می‌گشتم، دیدم لای یک کتاب،یک کلت جاسازی شده است.تازه فهمیدم که در مبارزات مسلحانه نیز دست داشته است.

غلامعلی پیچک

پس از شهادت پیچک متوجه شدیم که او در سن 15 سالگی طرح ترور خسروداد را کشید بعد مساله را با نماینده حضرت امام در میان گذاشت که ایشان اجازه ندادند و او دوستانش را مجاب کرد که از ترور خسروداد صرف نظر کنند.

با اوج گیری مبارزات انقلاب اسلامی،غلامعلی با دلگرمی و امید بیشتر، به روشنگری و هدایت مردم پرداخت و با ارائه تحلیل‌های خوب سیاسی، مفاسد و وابستگی رژیم شاه را افشا کرد و بویژه قشر جوان را به مبارزه علیه نظام ستمشاهی ترغیب کرد. با ارتباطی که با برخی روحانیون برجسته داشت، اعلامیه‌ها و نوارهای سخنرانی حضرت امام (ره) را چاپ، تکثیر و در اختیار دیگران گذاشت.

با تجاوز رژیم عراق به ایران و تحمیل جنگی نابرابر به انقلاب نوپای اسلامی، پیچک عازم جبهه‌های نبرد شد. از آن جا که لیاقت و شجاعت او در درگیری‌های کردستان به فرماندهان محرز بود، به عنوان فرمانده محور غرب کشور منصوب شد. پیچک توان بالای نظامی خود را در این محور به منصه ظهور رساند و با ارائه طرح‌های دقیق و واقع‌بینانه نظامی،حیرت نیروهای سپاه و ارتش را برانگیخت. به رغم سن کم ذهنی نقاد و خلاق برخوردار بود و از این رو موفق شد بهترین طرح‌های عملیاتی را با توجه به شناسایی منطقه ارائه و اجرا کند. او اغلب شناسایی‌ها را خودش انجام می‌داد و تا عمق بیش از 30 کیلومتر، در پشت جبهه دشمن نفوذ می‌کرد. با اجرای عملیات‌های موفق در محور غرب، کم کم شهرت و آوازه‌اش در غرب پیچد. توانمندی نظامی و قامت خاص پیچک از او شخصیتی دوست داشتنی و در عین حال پر از ابهت ساخت

اکبر حمزه‌ای می‌گوید:«آوازه پیچک در غرب کشور پیچیده بود. هر کجا که می‌رفتی، او را می‌شناختند؛ از سومار تا ارتفاعات «بمو». همین شهرت باعث شد که جذب او شوم. رفته رفته با او که آشنا شدم پای صحبت‌ها و سخنرانی‌هایش نشستم.بینش سیاسی خوبی داشت. وقتی از سیاست حرف می‌زد،گویی یک سیاستمدار برجسته‌ای است که سالها در عرصه سیاست فعالیت داشته است.بیشتر شناسایی‌ها را خودش انجام می‌داد و تا پشت سنگرهای دشمن هم نفوذ می‌کرد.در عملیات « بازی‌دراز» آخرین کسی بود که از ارتفاعات عقب‌نشینی کرد .»

غلامعلی پیچک

پیچک اهل تقوا و ورع بود و در انجام فرائض دینی،تقید و تعبد خاصی داشت.همانگونه که اشارت رفت،از سن 10 سالگی به نماز ایستاد.پس از انقلاب،نماز شبش ترک نشد. در نماز آن چنان حضور می‌یافت که خارج از خود را فراموش می‌کرد.

اهل مطالعه و کتاب بود. در عین اشتغال به کارهای نظامی،از فعالیت‌های فرهنگی غافل نمی‌شد. سخنرانی‌هایش مشهور بود. در اخلاق و رفتار الگوی دیگران بود. شهامت و شجاعتش کم نظیر بود.به حضرت امام خمینی(ره) عشق می‌ورزید و تابع و مرید معظم له بود. در انجام هرکاری تنها جلب رضای خدا را در نظر می‌گرفت و هرگز ریا به اخلاص او نفوذ نکرد.

پیچک در عملیات مطلع‌الفجر در نوک پیکان گردان وارد نبرد علیه دشمن شد و در منطقه « قاسم‌آباد» واقع در ارتفاعات « برآفتاب » با نیروهای دشمن تن به تن درگیرشد. نزدیک ظهر روز 20 آذرماه 1360 بر اثر اصابت گلوله به گلو و سینه‌اش به شهادت رسید.




تاریخ : شنبه 94/3/23 | 10:7 عصر | نویسنده : مهدی یزدانی زازرانی | نظر
راوی جنگ باید در صحنه حضور داشته باشد

زندگینامه: علی اصغر وصالی طهرانی‌فرد (1329 - 1359)

دفاع > شهید - همشهری آنلاین:
علی اصغر وصالی طهرانی‌فرد (اصغر وصالی) در سال 1329 در منطقه دولاب تهران به دنیا آمد.

وی در سال‌‌های جوانی توانست با مشقت فراوان از ایران خارج شده و دوره‌های چریکی را در میان مبارزان فلسطینی طی کند. سپس به ایران آمد و زندگی مخفی خود را شروع کرد اما سرانجام توسط عوامل رژیم طاغوت بازداشت شد.

وصالی طهرانی‌فرد در ابتدا به اعدام و بعد با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شد ولی بعدها حکم تغییر کرد و دوازده سال زندان برایش بریدند. در اواخر سال 56 هم بعد از پنج سال و نیم حبس، از زندان آزاد شد.

با پیروزی انقلاب، علی اصغر انتظامات زندان قصر را تشکیل داد و در سال 59 وارد تشکیلات نوپای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و از بنیانگذاران اصلی بخش اطلاعات سپاه گردید و مدتی نیز فرماندهی بخش اطلاعات خارجی را بر عهده گرفت.

روحیه علی اصغر به هیچ وجه با امور اداری و ستادی سازگار نبود و به همین دلیل مسوولیت خود را در ستاد کل سپاه رها کرده و به جبهه غرب شتافت تا به نبرد رودررو با ضدانقلاب و متجاوزین بعثی بپردازد.

وی با گردان تحت امرش در سخت ترین جبهه های غرب کشور خوش درخشید و جمع قابل توجهی از آنان نیز به شهادت رسیدند.

نیروهای تحت امر علی اصغر وصالی به دلیل بستن دستمال سرخ بر گردن‌هایشان به «گروه دستمال سرخ ها» شهرت داشتند.
روز تاسوعای سال 1359 تصمیم گرفته شد عملیاتی برای روز عاشورا تدارک دیده شود.

حوالی ظهر عاشورا، علی اصغر در تنگه حاجیان از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و بر اثر همین جراحت، مصادف با چهلمین روز شهادت برادرش اسماعیل به شهادت رسید.

پیکر پاک شهید اصغر وصالی تهرانی فرد در قطعه 24 بهشت زهرای تهران در کنار برادرش و در میان یارانش (گروه دستمال سرخ‌ها) به خاک سپرده شد.

خاطرات همسر شهید وصالی:

مریم کاظم زاده از خبرنگاران دوران دفاع مقدس است که قصه آشنایی او با شهید وصالی و جرو بحث هایی که در برخوردهای اول با هم داشتند و بعد خواستگاری غیر منتظره شهید وصالی از ایشان، ماجراهای جالبی دارد.

علی اصغر وصالی طهرانی‌فرداو می گوید: «یک بار شهید اصغر وصالی که از فرماندهان سپاه بود مرا دید و گفت که شما خبرنگاران در شهر پشت میز می نشینید و از جنگ می نویسید راوی جنگ باید در صحنه حضور داشته باشد، نه این که خیلی شجاعت به خرج دهد! و بعد از عملیات چند عکس جنگی بگیرد!»

همین حرف شهید وصالی باعث حضور مستمر خانم کاظم زاده در جبهه ها شد؛ چه در کردستان و چه در جنوب، معیار شهید وصالی برای خواستگاری از خانم کاظم زاده هم خیلی جالب بود: «من برای ادامه راه، همراه می خواهم و تو با حضورت در شرایط سخت کردستان نشان دادی می توانی همراه من باشی.»روز تاسوعا بود که به اتفاق آقای بزرگ (فرمانده سپاه گیلانغرب) از سرپل ذهاب وارد گیلانغرب شدیم.

ناهار رو سرپل ذهاب خورده بودیم. شام هم برایمان نون و سیب‌زمینی آوردند که من اصلا نخوردم.

اصغر تند تند می خورد و در ضمن جلوی فرمانده ارتش و بقیه رزمنده‌ها برای من هم لقمه می گرفت ولی من نمی خوردم چون نون بیات و سیب زمینی اینقدر خشک است که اصلا از گلوی آدم پایین نمی‌رود.

آقای آزاد به شوخی به من گفت: «خواهر حاضر بودی امشب برای عملیات همراه ما میآمدی؟»

گفتم: «حاضر بود‌م سیمرغ می شدم و اصلا احتیاجی هم به شما نداشتم و بالای ماشین‌هاتون پرواز می‌کردم.»

اصغر نگاهی به من کرد و گفت: «اگر سیمرغ هم بودی، نمی‌گذاشتم امشب بیایی.»

ساعتی بعد، اصغر از من خداحافظی کرد و رفت اما چند دقیقه نگذشته بود که دوباره برگشت، پیشانی من را بوسید و خداحافظی کرد و رفت. اصلا سابقه نداشت که برای خداحافظی دوباره برگردد.

ده دقیقه بعد که من برای خواب آماده می شدم، دیدم دوباره در را باز کرد و آمد. خداحافظی کرد و دوباره رفت. خیلی برای من عجیب بود.

همان شب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم یک نفر آمد که از وجاهت و ردای سبز و لباس سفیدش فهیمدم سید بزرگواری باید باشد. رو به من کرد و گفت: «امانتی را بده.»

گفتم: «نه این مال من است.»

گفت: «نه این یک امانت دست توست باید آن را بدهی.»

مجددا گفتم: «امکان ندارد. این مال من است.»

اینقدر اصرار کرد که من ناراحت شدم و گفتم: «اصلا مال خودتان. ببرید.»

نزدیکی های صبح بود که با صدای توپ و خمپاره که یکیش هم کنار اتاق ما منفجر شد، از خواب بیدار شدم. هوا هنوز تاریک بود. رفتم و برای نماز صبح وضو گرفتم. خوابی که دیده بودم، خیلی واضح در ذهنم مانده بود.

اون روز، روز عاشورا بود و من دائم در این فکر بودم که در سال 61 هجری در این لحظات، در کربلا چه خبر بوده؟

هرچه هم خواستم آیه‌الکرسی بخوانم، ذهنم یاری نمی‌کرد و تا نیمه آن را می‌خواندم. خیلی کلافه بودم.آقای بزرگ، حدود ساعت 3 یا 4 بعدازظهر آمد ولی خیلی ناراحت بود.

گفتم: چی شده؟»

گفت: «باید برگردیم مقر سپاه.»

گفتم: «اصغر کجاست؟»

تو مسیر کم کم به من گفت که اصغر حدود ساعت 11 تیر خورده. من اصلا باورم نمی‌شد که چنین چیزی امکان داشته باشد.
وقتی وارد محوطه سپاه شدم، دیدم بچه‌ها بی‌تاب هستند. یکی سرشو به دیوار می‌زد، یکی گریه می‌کرد و ...

خیلی ناراحت شدم. داد زدم و گفتم: «خودتونو را جمع کنید. روزی که وارد این منطقه شدیم، می دونستیم که چه اتفاقی می افته.» ولی من خداییش اصلا فکرش رو هم نمی‌‌کردم که این اتفاق برای من بیفته.

بچه ها اومدند دورم جمع شدند و گفتند که چیکار کنیم؟

یک آن ذهنم رفت کربلا. الان هم عصر عاشوراست و جسدها روی زمین است و همه آمدن پیش حضرت زینب(س). البته اینها اصلا قابل قیاس نیست اما من دیدم که در چه جایگاه سختی هستم. عاشورا قدرت عجیبی به من داد و خیلی راحت به بچه ها گفتم: «نماز می خوانیم و می‌رویم اسلام آباد.» چون اصغر در بیمارستان اسلام آباد بود.

در راه، تنها چیزی که از خدا خواستم این بود که وقتی بالای سرش می‌رسم، زنده باشد و به خدا قول دادم که دیگه هیچ چیز ویژه‌ای از او نمی‌خواهم. حالا نمی‌دانم چرا اینقدر برای زنده بودنش اصرار داشتم. ولی واقعا تمام مدت، همه خواسته من همین بود که وقتی بالای سرش می‌رسم، زنده باشد.

وارد بیمارستان که شدیم، رضا مرادی با ذوق و شوق فراوان آمد و گفت: «خواهر! زنده است.»

منم گفتم: «الحمدلله.»تیر به سر اصغر خورده بود و بی هوش بود ولی تو کما نبود. بالای سرش دکتر انصاری رو دیدم. ایشان که متخصص مغز و اعصاب و اهل اصفهان بود را از سرپل ذهاب می شناختیم.

علی اصغر وصالی طهرانی‌فردتا منو دید گفت: «باور کن هرکاری از دستم برمی‌آمد کردم ولی نشد.»

کم کم داشت من را آماده می‌کرد.

گفت: «تیر ناحیه‌ای از سر خورده که حتما کور خواهد شد.»

گفتم: «تا آخر عمر باهاش می‌مونم.»

گفت: «احتمال فلج بودنش بسیار زیاده.»

گفتم: «هستم.»

گفت: «زندگی خیلی سخت میشه براتون.»

گفتم: «اصلا حرفشو نزن. همینجا می‌ایستی و نگهش می‌داری.»

ایشون هم نرفت حتی بخوابه. خیلی دلم سوخت. بهش گفتم اگر کاری بود صدایتان می‌کنم.

لباسهای اصغر را درآورده بودند. جالب بود که هرکس به بدنش دست می زد، هیچ واکنش نداشت اما وقتی من دستش را می گرفتم، آروم دست من را خم می کرد. یا اینکه تا من گفتم: «چطوری؟»، یه قطره اشک در گوشه چشمش جمع شد.

دکتر انصاری گفت اینها نشانه های خوبیه اما اگر هم امشب را بتواند رد کند، باز همان خطرهایی که گفتم، وجود دارد. منم گفتم: «هرطور که شود، تا آخر کنارش می مانم.»

نیمه‌های شب 28 آبان بود. نگاه به دستش کردم، دیدم هنوز حلقه‌اش دستش هست. آقای آزاد گفت هرچه کردیم که حلقه را دربیاوریم، انگشتش را خم کرد و اجازه نداد.

من هنوز هم ارتباط با اصغر را حس می کنم. اما اینقدر دچار روزمرگی شدم که از این ارتباط گاهی غافل می‌شوم. هنوز هم وقتی خواب می بینم، به او می گویم: «کجایی؟ خیلی وقته ندیدمت.» اون هم بارها اینو به من میگه که «من هستم. تو کجایی؟».




تاریخ : شنبه 94/3/23 | 10:7 عصر | نویسنده : مهدی یزدانی زازرانی | نظر


  • paper | فروش لینک | فروش بک لینک