دتی باهم راه رفتیم. سید ساکت بود و فکر می کرد. بعد نشست روی خاکریز و دستش را کرد توی خاک و بالا آورد. مشت او پر از خاک بود . رو به من کرد و گفت: « مجید امروز وظیفه من و تو اینه که این خاکریز رو گسترش بدیم و ببریم تو شهرها!»معنی این حرف سید را نمی فهمیدم . خودش توضیح دادو گفت:
تاریخ : سه شنبه 93/12/19 | 5:42 عصر | نویسنده : مهدی یزدانی زازرانی | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.