برشی از کتاب مسافر کربلا / نوجوان شهید علیرضا کریمی
دیدم عراقی ها از سیل بند رد شدند. آنها به بچه های مجروح تیر خلاصی می زدند. نگاهم به امتداد جاده افتاد. چند تانک عراقی به سرعت در حال عبور از روی جاده بودند. یکدفعه کنار جاده علیرضا را دیدم. روی زمین افتاده بود. به سختی خودش را سمت تپهها میکشاند. بعثیها با تیربار تانک به همه مجروحها که روی زمین بودند شلیک میکردند. اما یکدفعه دیدم یکی از تانکهای عراقی از جاده خارج شد و با سرعت به سمت علیرضا رفت و یکدفعه از روی بدنش رد شد!! اینجا فقط یه صدای یا اباالفضل علیه السلام شنیدم.
اختصاصی- سرویس مقاومت صاحب نیوز: یکی از بچهها دوید سمت من، با عجله گفت: احمد خسروی روندیدی! با تعجب گفتم:نه! چی شده؟ گفت: بیسیمش جواب نمیده؟ نمیدونیم کجاست.
بعد گفت: تماس بگیر قرار گاه و بپرس خط اول دشمن شکسته شده یا نه؟ با تعجب گفتم: خط اول؟! گفت:آره بابا، به ما از همه طرف داره تیراندازی میشه، ببین باید چکار کنیم. گوشی بیسیم رو گرفتم و با قرارگاه صحبت کردم. مسوول قرارگاه گفت: یکی از لشگرها باید سمت چپ سیل بند رو تصرف میکرده. اما نیروهاش توی موانع و میدون مین گیر کردند! هر لحظه هم احتمال داره شما از سمت سیل بند محاصره بشین! بعد گفت: بچه ها خط اول دشمن رو شکستن. اما عراقیهای درحال فرار، دارن به سمت شما که خط دوم هستین مییان و با شما درگیر میشن. از سمت عراقیها هم که زیر آتیش هستین. بهترین کار اینه که بچههای گردان امام حسین علیه السلام که به شما ملحق شدند، با هم بیایند عقب!
سرم داغ شده بود. پاهام دیگه حرکت نمیکرد. همانجا نشستم روی زمین. احساس میکردم که به آخر دنیا رسیدم. این حرفها یعنی ما تو محاصره کامل هستیم. تمام ماجراهای دیشب تا حالا تو ذهنم مرور میشد. یکدفعه دیدم از سمت سیل بند، احمد خسروی با چند نفر دیگه از بچه ها به سمت ما مییاد.
به سختی بلند شدم. رفتم جلو و خبرها رو بهش دادم. او هم کمی فکر کرد و رفت سراغ بچه ها. من رفتم سمت جاده شنی. می خواستم برم دنبال علیرضا که از پشت سیل بند تیر اندازی شد. فهمیدم عراقیها به آنجا رسیدند. مجبور شدم برگردم. نماز صبح را همانجا پیش بچه ها خواندم. بعد از نماز بچههای گردان امام حسین علیه السلام هم رسیدند. راه برای بازگشت بچه ها باز شد.
فرصت زیادی نداشتیم. برادر خسروی داد زد: زود باشین! با روشن شدن هوا، اینجا غوغا می شه! یکی از بچههای مجروح را دیدم. از بچههای محل بود. تا من رو دید گفت: از علیرضا خبر داری؟! گفتم:نه! بعد ادامه داد بچهها توی مسیر، حدود سی تا مجروح رو گذاشته بودند پشت سیل بند، قرار بود نیروهای امدادگر اونها رو ببرند عقب. من جلوتر از علیرضا تیر به پام خورد و افتادم.
علیرضا با پای زخمی روی جاده شنی نشسته بود. یکدفعه دیدیم سروکله عراقی ها پیدا شد. علی سنگر گرفت و با هرگلوله ای که شلیک می کرد یک از اونها رو میانداخت.
عراقیها میخواستند مجروحها رو تیر خلاصی بزنن ولی بیشتر شون کشته شدند. بعد از لای تپهها هم علی خودش رو کِشون کِشون به سمت من آورد و گفت: برو از لای تپهها خودت رو به بچهها برسون. من هم خشابهای اضافه رو بهش دادم و اومدم. هوا تقریبا روشن شده بود. بارش گلوله های توپ وخمپاره لحظه ای قطع نمی شد. صدای غرش تانکهای عراقی هرلحظه نزدیک تر می شد. رفتم به طرف اسرای عراقی.
آنها گوشه محوطه بودند. چند تا از اسرا خیلی سیاه و درشت هیکل بودند. یکی از بچهها گفت: می بینی، اینها رواز آفریقا آوردن برای کمک به صدام. تمام نیروهای منافقین واستکبار با هم متحد شدند برای نابودی اسلام ناب حضرت امام، ولی از قدرت ایمان به خدا بی خبرند.
تو همین حال بودم که بیسیمچی دوید به سمت من. گوشی را داد دستم. هنوز چند کلمه ای حرف نزده بودم. احساس کردم ضربه محکمی توی سرم خورد. انگار کلاه آهنی روی سرم ِله شد. چند قدم راه رفتم. احساس کردم از گوشی بیسیم، هیچ صدایی نمی یاد. برگشتم، دیدم بیسیم چی غرق خون روی زمین افتاده. سیم گوشی هم قطع شده. از سرو صورتم خون جاری شده بود. روی زمین افتادم و دیگه چیزی نفهمیدم.
ساعتی بعد به هوش آمدم با چند مجروح دیگر داخل نفربر بودیم. نفربر، کنار یک خاکریز ایستاد. ما را گذاشتند روی زمین. آفتاب مستقیم توی چشمم می خورد. خاکریز کنار ما خیلی آشنا بود. دیشب با بچه ها اینجا بودیم. یک لحظه یاد علیرضا افتادم. می خواستم بلند بشم وسمت جاده شنی حرکت کنم. اما سرم خیلی درد می کرد. چند تا ترکش ریز ودرشت توی سر وصورتم خورده بود. منتظر آمبولانس بودیم. دقایقی بعد بچه های گردان ها هم رسیدند.
تعدادشان بسیار کم بود. شاید نزدیک به دویست نفر! برادر خسروی جلوآمد. درحالی که خستگی در چهره اش موج می زد پرسید: حالت چطوره؟ با صدای بغض آلود گفتم: من خوبم، ازعلیرضا چه خبر؟! نشست کنارم. نفس عمیقی کشید و گفت: تو راه که جلو می رفتیم دیدمش. وقتی دیدم مجروح کنار جاده افتاده خیلی دلم سوخت. اومدم بلندش کنم و با خودم بیارمش اما قسمم داد و گفت: تو روبه جان امام منو رها کن و برو، علیرضا به من گفت: شما فرماندهی، برو، بچه ها منتظرت هستن. بعد هم اشک از چشمان برادر خسروی سرازیر شد. تو همین صحبت ها بودیم. یک دفعه محمد آقا (داداش علیرضا که تو گردان امام حسیین علیه السلام بود) رسید. با نگاهش به دنبال علیرضا می گشت. بعد هم به سمت من آمد. از خجالت نمی دانستم چه کنم.
سراغ علیرضا را گرفت. یکی از بچه های محل جلو آمد و گفت: دوتا از رفقایش رفتن بیارنش. با تعجب پرسید: مگه کجاست؟! پریدم تو حرفش. گفتم:تیر خورده بود تو پاش. کنار جاده شنی مونده. نزدیکه، الان دیگه می رسن. دقایقی بعد آمبولانس رسید. ما را به عقب منتقل کردند. آمبولانس حرکت کرد و رفت. مجروح ها را هم با خودش برد. دل تو دلم نبود. تمام خاطرات علیرضا،از بچگی تا آمدنش به جبهه در ذهنم مرور میشد. حدود یک ساعت گذشت. از دور چهره چند تا از بچههای مسجد نمایان شد. حدس زدم همینها دنبال علی رفتند. بلند شدم به سمتشان رفتم.
بقیهی روایت از زبان برادر شهید
سلام کردم و سراغش را گرفتم. انگار داغ دلشان تازه شده. های های گریه می کردند. نمیدانم چه کنم. اما خدا صبر عجیبی به من داده بود. قرص ومحکم گفتم: برای چی گریه میکنین، آرزوی همه شهادته، خوش به حال اون که زودتر از بقیه رفت و… با حرفهای من کمی آرام شدند ولی یکی از بچه ها گریه اش بند نمیآمد.
شب برگشتیم اردوگاه، بعد از نماز، حاج مهدی منصوری شروع به مداحی کرد. داغ همه بچه ها تازه شد. وسط خواندن با گریه گفت: آی بچههایی که از فکه برگشتین، چرا علیرضا کریمی با شما نیست. صدای گریه بچهها بند نمیآمد. فردای آن روز، تمام بچههای گردانهای خط شکن را فرستادند مرخصی، من ساک علی را تحویل گرفتم. سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم.
کمی که حال وهوای ما عوض شد. رفتم انتهای اتوبوس. بچه های محل آنجا بودند. پرسیدم: کدوم شما جنازه علی رو دیده؟ همه ساکت شدند. ولی با نگاهشان، یکی از رفقای صمیمی علیرضا را نشان می دادند. کنارش نشستم. کمی با او حرف زدم و گفتم:علی چی شد، چطوری شهید شد؟!
گفت: دیدم عراقی ها از سیل بند رد شدند. آنها به بچه های مجروح تیر خلاصی می زدند. نگاهم به امتداد جاده افتاد. چند تانک عراقی به سرعت در حال عبور از روی جاده بودند. یکدفعه کنار جاده علیرضا را دیدم. روی زمین افتاده بود. به سختی خودش را سمت تپهها میکشاند. بعثیها با تیربار تانک به همه مجروحها که روی زمین بودند شلیک میکردند. اما یکدفعه دیدم یکی از تانکهای عراقی از جاده خارج شد و با سرعت به سمت علیرضا رفت و یکدفعه از روی بدنش رد شد!! اینجا فقط یه صدای یا اباالفضل علیه السلام شنیدم. بدنم شروع به لرزیدن کرد. بعد از همان مسیری که آمده بودم، دویدم و برگشتم.
صحبتش که به اینجا رسید هر دو گریه می کردیم. طاقت شنیدن این حرفها را نداشتم. باورکردنش سخت بود. ما همیشه با هم بودیم. اما حالا! بیشتر از همه مانده بودم که چه طور خبر شهادت را به مادر بگویم. ظهر رسیدیم اصفهان، نیم ساعت بعد جلوی خانه بودم، اما جرائت نمیکردم که در بزنم. به خودم گفتم: اصلا برای چی اومدی اینجا، تصمیم گرفتم که برگردم منطقه. سرکوچه که رسیدم، یکدفعه روبروی پدرم قرارگرفتم. تا من را دید به صورتم خیره شد. چند لحظه ای فقط نگاهم می کرد. بعد با صدایی لرزان گفت: خوش به حال علیرضا که شهید شد!! چشمام گرد شده بود.
با تعجب گفتم: نه، این چه حرفیه! پدر ادامه داد: دیشب تو خواب دیدمش، پیراهنی بلند و سفید تنش بود. خودش گفت که شهید شده!
با پدر وارد منزل شدیم. مادر هم فهمیده بود؛ مادر می گفت: دیشب علیرضا رو تو عالم رویا دیدم. پسرم با خوشحالی دو تا بال درآورده و پرواز می کرد. هرچی هم گفتم که بیا اینجا، می گفت: نمیتونم، باید برم بالا!
وقتی این وضعیت را دیدم، دیگه من چیزی نگفتم. مادرم تا چند روزبی تابی می کرد. بعد از آن آرام شد و کمتر گریه میکرد! ولی علتش را نمیگفت.
مسافر کربلا، زندگینامه و خاطرات شهید علیرضا کریمی، گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ص 62-
.: Weblog Themes By Pichak :.