
گفت: من دستشویی بودم که بچه ها راه افتادن، وقت نشد بپوشمش.
محمود نزدیکمان بود. شنید چی گفتیم به هم. اور کتش را در آورد. داد به او. می دانستم زیر اورکت، لباس گرم تنش نمی کند. می گفت: لباس زیاد جلوی تحرک آدم رو می گیره.
سوز سرما بیچاره ات می کرد. تا بعد از عملیات با همان یک لا پیرهن بود. خیلی ها خواستند اور کتشان را بدهند به اش، خودم یکیش؛ ولی مگر قبول کرد؟
پیرمرد گفت: این تدارکات گردانمون مگه می ذاره آدم راحت باشه.
رفیقم گفت: چطور ؟
پیرمرد گفت: چهار قلم جنس خواستم، کارم ضروریه، می گن الا و بلا باید بری از خود کاوه دست خط بیاری.
رفیقم پیشانی پیر مرد را بوسید. گفت: بیا بریم پدر جان تا خودم مشکلت رو حل گنم.
پیر مرد نرفت. گفت: من باید برم پیش خود کاوه.
رفیقم با خنده پیر مرد را دنبال خودش کشاند. گفت: کاوه سرش خیلی شلوغه، بیا بریم خودم درستش می کنم.
رفتند. رفیقم وقتی برگشت، ازش پرسیدم: چی شد؟
گفت: مشکلش حل شد.
پیر مرد رفت سراغ رفیقم. گرفتش توی بغل. غرق بوسه اش کرد. باصدای لرزدارش گفت: چرا به من نگفتی که خودت محمود کاوه ای؟
طرف ماتش برد.ماهم.
یکی،دو ساعت بعد،دیدمش.گفتم:چرا یکدفعه اون قدر ناراحت شدی و از اتاق رفتی بیرون؟
گفتک نمی تونم تحمل کنم کسی ازم تعریف کنه؛ آخه من چی ام که بخوان تعریفم رو بکنن؟
محمود که آمد، به یکی ، دو هفته نکشید؛ رفت توی لیست سه هزار تومانی ها. اعلامیه اش را خودش آورد برامان. می خواند و می خندید.
دو، سه هفته ی بعد، پام گلوله خورد. می خواستند بفرستندم مشهد. محمود آمد دیدنم. وقت خداحافظی، با خنده گفت: راستی خبر جدید رو شنیدی؟
گفتم: چی؟
گفت: قیمت سرم زیاد شده.
گفتم: چقدر؟
گفت: بیست هزار تومن.
***
چند ماه بعد، بوکان که آزاد شد، آن قیمت به دو میلیون تومان هم رسید.
همراه بابا رستمی آمد که آن موقع فرمانده ی عملیات سپاه مشهد بود. قیافه اش به ارتشی های زمان شاه نمی خورد. نورانی بود و با صفا. از یکی پرسیدم: اسم این آقا چیه؟ گفت: صیاد شیرازی.
شروع کرد به صحبت. نیروی زبده و کار آمد می خواست برای کردستان. می گفت: من اومدم دست نیاز دراز کنم به طرف شما برادرای عزیز.
می گفت: اوضاع کردستان خیلی حساسه، حتی یک لحظه هم جای درنگ نیست.
حرف هاش که تمام شد، محمود بلند شد، من و هفده ، هجده نفر دیگر هم بلند شدیم. بعضی می خواستند بروند خانه هاشان خدا حافظی. محمود گفت: مگه نمی بینین میگه : نباید معطل کرد؟
همان روز با نوزده نفر دیگر، یکراست رفتیم کردستان.
محمود اولش راضی نمی شد بماند.اما وقتی هم ماند، سنگ تمام گذاشت توی آموزش. رس نیروها را می کشید. گاهی حتی اشکشان را هم در می آورد. به اش که اعتراض می کردند، می گفت: جنگ تعارف بردار نیست؛ اینجا اگر دست و پاتون هم بشکنه، بهتر از اینه که اونجا خودتون رو مفتی مفتی به کشتن بدین.
از پادگان تا خانه شان ، پیاده، ده دقیقه هم راه نبود. ولی یک ماه تمام خانه نرفت؛ بس که کار را جدی گرفته بود.گاهی پدر ومادرش می آمدند دم در پادگان، دیدنش!
می گفت: کوچک ترین کارهای امام ، درس های بزرگی به آدم می ده.
وقت های نماز خواندن انگار از خود بی خود می شد. کمتر حرف می زد و بیشتر فکر می کرد. می گفت می خوام خودم رو بهتر بشناسم.
می گفت : امام فرمودن که آدم از خود شناسی به خدا شناسی می رسه.
آن وقت ها تازه رفته بود توی نوزده سال.
.: Weblog Themes By Pichak :.