شهید باکری به همت گفت: حاجی تو خط شما چندتا نیرو هست؟
حاج همت دو دستش را به هم زد و گفت: هیچی، 12 نفر.
شهید باکری گفت: دوازده نفر؟!
حاجی گفت: من، عباس کریمی، حسن قمی، سعید و 9 تا هم بسیجی دارم.
شهید باکری با حاجی راه افتادند به سوی قرارگاه. قبل از این موضوع که بعداً من متوجه شدم، گویا قاسم سلیمانی و حاج همت که با هم صحبت میکنند، حاجی میگوید: شما اگر به اندازه یک دسته نیرو به من بدهی، خوب است.
قاسم سلیمانی به یکی از فرمانده گردانهای بسیار شجاعش که شهید میرافضلی باشد، میگوید: یک گروهان به حاجی تا شب برسان.
میرافضلی هم پیرو این دستور، شهید همت را مینشاند ترک موتورش و میروند سمت خط. زمانی که میخواهند از گرده ماهی عبور کنند دشمن آنها را میزند.
*اولین کسی که همت را بعد از شهادتش دید من بودم
اولین نفری که بعد از شهادت آنها را دید من بودم. بچههای اطلاعات لشکر قاسم سلیمانی آمدند پیشم و من هم دست آنها را گذاشتم در دست سعید، عباس کریمی و حسن قمی. خط را طبق برنامه برایشان توجیه کردیم.
زمانی که خواستم بروم قرارگاه پیش حاج همت در راه رضا پناهنده را دیدم. به رضا گفتم: بیا برویم قرارگاه حاجی با من کار دارد.
از گرده ماهی که رد شدیم دیدم دو تا جنازه افتاده وسط جاده. به رضا گفتم بیا یک ثواب کنیم، سینهخیز برویم این دو تا شهید را بکشیم کنار، آمبولانسها تند میروند و نمیبینند، ممکنه از رویشان رد شوند، آن وقت شناساییشان مشکل میشود.
(اصلا به ذهنم نمیرسید حاجی شهید شده باشد)
با رضا سینهخیز رفتیم دیدیم یکی از آنها صورتش کاملا از بین رفته و فقط موهای پشت سرش سالم است. یکی دیگر هم کتف و دستش نیست. خیلی داغان شده بودند. آنها را کشیدیم تا لب چاه نفتی که دو سه متری گود بود. دوباره سینهخیز خودمان را به موتور رساندیم و به سمت قرارگاه حرکت کردیم.
*خبری که شهید محلاتی دستور داد پخش نشود
وقتی رسیدیم برادر عزیز در چرت و بیداری دستش زیر سر و خوابیده بود. من را میشناخت، گفتم: سلام، برادر! حاجی آمد اینجا؟
گفت: نه برو از برادر باکری بپرس.
حمید هم گفت: آمد و رفت.
شهید باکری شنیده بود حاجی شهید شده ولی به من نگفت.
دیدم بچهها با هم پچ پچ کردند ولی متوجه نشدم قضیه چیست؟ فردا ظهر یکی از بچههای سپاه آمد و گفت: برادر شیبانی بیا، آقای هاشمیرفسنجانی تو را میخواهد؟
گفتم: برای چه؟ نمیدانست.
با ماشین تویوتا رفتم قرارگاه، شهید محلاتی هم آنجا نشسته بود، به ایشان سلام کردم و گفت: بنشین.
وقتی نشستم گفت: برادر شیبانی حاج همت شهید شده، بچهها هم نتوانستهاند شناساییاش کنند.
با شنیدن این حرف یکدفعه فکرم رفت به دو شهید دیروز که نزدیک گرده ماهی دیدیم. خیلی ناراحت شدم.
گفتم: من الان چه کنم؟
ایشان گفت: اینها را بردند اندیمشک. (آنجا کارخانهای متروکه بود که شد معراج شهدا) تو برو آنجا حاجی را شناسایی کن بعد برو بیمارستان نجمیه، به رئیس بیمارستان دستور دادیم به هیچ کس خبر را اعلام نکند. (من یک اشارهای کردم که قویترین لشکر عراق در خطی که حاجی حضور داشت قرار داده میشد، یعنی دشمن اگر میفهمید که حاجی شهید شده راحت میآمد جلو و روحیه میگرفت و چه بسا جزیره را تصرف میکرد، برای همین تدبیر آقایان هاشمی و شهید محلاتی و محسن رضایی این بود که شهادت حاج همت را فعلا مخفی نگه دارند.)
*چگونه پیکر حاج همت شناسایی شد
من با همین ماشینی که آمده بودم، آمدم لب آب و با قایق از جزیره رد شدم و با ماشینی دیگر رفتم اندیمشک. وقتی رسیدم معراج با یک صحنه بسیار بسیار بدی مواجه شدم. آن صحنه کربلای خانم حضرت زینب(س) را در ذهنم تدایی کرد. البته ما کجا و آن بانو کجا؟! ولی حس کردم تاریخ تکرار شد، زمانی را دیدم که حضرت زینب(س) دست خالی به مدینه برمیگردد؛ چه اتفاقی میافتد؟
جسمی که میگفتند ممکن است حاجی باشد بی جان جلویم بود. کل لشکر هر وقت حاجی را میدیدند نوکری همراهش بود، حالا نوکر هست و حاج همت همراه او نیست.
چون پیکر حاجی قابل شناسایی نبود همه منتظر بودند تا من بیایم. وقتی رسیدم لب کانتینر یک وضع بدی بود، کاش دوربینی بود فیلمبرداری میکرد. همه گریه میکردند.
رفتم داخل و وقتی جسم او را دیدم گفتم این حاجی است، همه گفتند: نه این حاجی نیست.
با تاکید گفتم: این حاجی است. به آقای عبادیان گفتم: مگر تو دوتا بادگیر سبز به من ندادی گفتی یکی را تو بردار و یکی را حاجی بردارد؟ مگر دو تا عرقگیر عنابی ندادی یکی به من و یکی به حاجی؟ مگر دو چراغ قوه به ما ندادی و ...
گفت: چرا.
بعد یقه محمد ابراهیم را باز کردم، عرقگیر را دیدم و گفتم: این عرقگیر حاجی است. چراغ قوه را هم از جیبش درآوردم و یکدفعه زدم زیر گریه و دوباره گفتم: حاجی است!
*رفتن به بیمارستان نجمیه
به سفارش شهید محلاتی که گفته بود شهید همت را بدون سر و صدا میبری بیمارستان، پیکر شهید همت را با خودم بردم.
به شهید محلاتی گفته بودم یک نفر را هم همراهم میبرم تا در راه تهران خوابم گرفت، او کمکم باشد. این موضوع را به آقای عبادیان گفتم، ایشان هم یک آمبولانس خیلی تمیز داد و یک بچه بسیجی تقریباً 16، 15 ساله که همراهم بیاید.
(مدتی پیش که جریان شهادت حاجی را در وزارت کشور تعریف کردم این بسیجی که الان حدود 50 سالش است آمد دیدمش)
خلاصه قرار شد در ایستگاه حسینی دوکوهه توقف کنم تا بچهها با حاجی وداع کنند. همه آمدند و عکس هم گرفتند.
حاج کوثری نماینده فعلی مجلس، آن زمان در منطقه ده جزو بچههای طرح و عملیات بود. که با حاجی هم ارتباط داشت. ایشان در عملیات قبل زخمی شده و در بیمارستان نجمیه روی ویلچر مینشست. ساعت 5/1 شب رسیدم به بیمارستان نجمیه.
یک بسیجی دم در بود، سرش را کرد داخل و گفت: حاج همت را آوردی؟
گفتم: حاج همت کیست؟
گفت: رئیس بیمارستان منتظر او هستند.
گفتم: نه من مجروح دارم. رفتم داخل دیدیم در صحن بیمارستان، رئیس بیمارستان و دکترها هستند و حاج کوثری هم با ویلچر آمد پایین یک جمع 50، 40 نفری آنجا جمع شدند و یک مقدار گریه کردند و حاجی را گذاشتند در سردخانه.
*سخنرانی شیخ حسین انصاریان در تشییع حاج همت
من در ارتباط بودم با رئیس بیمارستان که اگر اتفاقی افتاد به من بگوید و خودم رفتم خانه. روز سوم که پنجشنبه هم بود به من زنگ زدند و گفتند: صبح میخواهیم حاجی را تشییع کنیم. از مسجد حضرت امام در چهار راه مولوی مراسم شروع میشد.
برادرهای حاج همت آمده بودند تهران برای تحویل جنازه.
من رابط شیخ حسین انصاریان بودم با لشکر، چون از قبل از انقلاب با شیخ حسین رفیق بودم. وقتی عملیات میشد حاج همت به من میگفت: شیخ را بیاور برای بچهها سخنرانی کند.
ایشان هم میپذیرفت و در گردانها جنگهای پیغمبر و امامان را تعریف کرده و بچهها را به لحاظ روحی شارژ میکرد.
شیخ حسین وقتی خبر شهادت را شنید گفت برای تشییع من را خبر کنید. ایشان را هم خبر کردم و آمد. ساعت 7، 6 صبح خیابان جنوب پارک شهر، که الان معراج شهدا است رسیدیم. خیلی تشییع جنازه شلوغی بود. بعد از تحویل حاجی یک سر رفتیم اصفهان و در نماز جمعه آنجا هم تشییع شد و بعد بردیمش به قمشه اصفهان.
.: Weblog Themes By Pichak :.