در حوزه علمیه قم
شیخ عبدالله در دوران نوجوانی وقتی که در مساجد و معابر و کوچه ها و خیابان های شهر اصفهان به دوستان اهل بیت برخورد می کرد و کلام آنها را می شنید! خیلی مشتاق بود ببیند که این ها کجا و چگونه درس خوانده اند؟ همان جایی برود که این ها هستند و همان راهی را طی کند که این ها طی می کنند. لذا پس از جستجو و تلاش به این نتیجه رسید که عازم شهر قم شوند. چون قم را مرکز آموختن معارف اهل بیت می دانست و آنجا را محل مناسبی برای رشد خود و دوستان تشخیص داد و با روحی پاک و دلی عاشقانه برای به دست آوردن رضایت پدر و مادر به زیارت مقبره علامه مجلسی رحمه الله علیه که زیارتگاه مردم مؤمن اصفهان است رفت و متوسل به علامه مجلسی رحمه الله علیه شد که خداوند وسایل سفر به قم را درست کند. عاقبت همین طور شد و خداوند خواسته اش را اجابت کرد و وقتی موضوع را با پدر و مادر مطرح کرد و به آنها گفت که من سر قبر مجلسی رفته ام و دعا کرده ام که شما و پدرم راضی شوید که من به قم بروم. پدر و مادر موافقت کردند. لذا همراه برادر شهیدش حجت الاسلام رحمت الله میثمی و شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور در سال …به قم هجرت نمودند تا از دریای بیکران دانش در حوزه علمیه بهره گیرد. آن سه یار با هم به مدرسه حقانی (شهیدین فعلی) وارد شدند و هر سه با هم در حجره ای سکونت گزیدند. حجره ها دو نفره بود و شهید قدوسی رحمت الله علیه اصرار داشت که یکی از آنان به حجره دیگری منتقل شود اما آنان با هم عهد کرده بودند همه جا با هم باشند. یکی از دوستان حوزه ای ایشان می گوید:
از سالی که این برادر بزرگوارمان وارد حوزه عملیه قم و مدرسه منتظریة (حقانی سابق) شدند در خدمت ایشان بودم و درباره وصف شهید عزیزمان میثمی باید این جمله را گفت اگر کوه هم بود به خدا قسم صلابتش از کوه بیشتر بود. از سالی که وارد مدرسه شد از روز اول فهمیده و با انتخاب وارد این کار شد و این ستاره قدوسی شهید بزرگوار حجت الاسلام شیخ عبدالله میثمی و شهید بزرگوار شیخ رحمت الله میثمی و شهید بزرگوار حجت الاسلام حاج شیخ مصطفی ردانی پور این سه برادر در یک حجره با هم شروع به زندگی کردند و چه زندگی باصفایی و چه انتخابی. برادر بزرگوارمان حاج آقا میثمی که تقریباً سمت سرپرستی این سه نفر را داشت از همان روزهای اول مقام جمع الجمعی داشت و این مقام را تا روزهای آخر حفظ کرد. آن روزها برادرانی که به یاد دارند طلاب و کسانی که مبارزه می کردند نوعاً از مسائل معنوی غافل می شدند و یا به تعبیری دیگر کمتر توجه به مسائل معنوی داشتند یعنی کمتر می توانستیم طلبه ای را پیدا کنیم که نماز شبش و تهجدش و راز و نیازش سر جای خودش باشد و هم کار مبارزه و تشکیلاتی. برادر بزرگوارمان حاج آقا میثمی از همان روزهای اول این مقام را داشتند. معمولاً برادران مبارز تا پاسی از شب روزنامه و مجلات را می خواندند و به رادیوهای خارجی گوش می دادند به طوری که این مسئله در حوزه در همان سال ها یک مقدار زبان زد شده بود که طلبه هایی که اهل مبارزه اند به مسائل عبادی توجه ندارند و از آن طرف کسانی که مشغول تهجد و راز و نیاز و عبادت و مسائل معنوی بودند توجهی به مسائل مبارزاتی نداشتند و این شهید بزرگوارمان به هر دو مسئله اهمیت می داد. اهل تهجد و نماز اول وقت و نماز جماعت و نماز شب بود و هم به مبارزه بها می داد. در مسجد حکیم اصفهان کار تشکیلاتی می کرد و با یک گروه از برادرها مرتبط بود که بعد هم در اثر همان نوع فعالیت ها دستگیر شد.
در طول درس خواندن و طلبگی شور درس خواندن داشت و با انتخاب وارد شد و بسیار جالب درس می خواند و بسیار منظم، و مقید بود. اخلاق و برخوردش آموزنده بود. آنچه را یاد می گرفت به دیگران یاد می داد در اصفهان جلساتی داشت و مطالب اسلامی را به برادران منتقل می کرد. یک شب ساواک به مدرسه حقانی هجوم آورد و تعدادی از برادران از جمله شیخ عبدالله را دستگیر کردند و هنوز فریاد آن پلیس مخفی در گوش ما طنین انداز است که می گفت عبدالله میثمی بیاد.
دستگیری و زندانی شدن او
به دنبال گسترش فعالیت های مذهبی و سیاسی شهید میثمی و دوستانش در جریانی که پیش می آید تعدادی از برادران دستگیر می شوند و یک فردی که بعداً منافق از آب درمی آید تعدادی از برادران از جمله شهید حجازی و شهید میثمی را لو می دهد، یکی از افراد که در جریان بوده است ماوقع را این گونه شرح می دهد:
ما قبل از ایشان دستگیر شدیم. ولی شهید میثمی موفق شد که به چنگ ساواک نیفتد ولی در اثر اعترافات آن فرد منافق ساواک در تلاش بود که او را دستگیر کند. لذا شهید میثمی مدتی زندگی مخفی داشت و در قم تحصیل می کرد و جای ثابتی نداشت و با نام مستعار این طرف و آن طرف می رفت ولی ساواک به شدت دنبال او بود و خودم می دیدم که چه وحشتی از نام شهید میثمی داشتند و با ولع عجیبی دنبال می کردند که ایشان را پیدا کنند. طبعاً هر چند وقت یک بار ما را بازجویی می کردند و سؤال می کردند که شیخ عبدالله را کجا می توانیم پیدا کنیم ما را تحت فشار می گذاشتند و می خواستند او را پیدا کنند. و ما طفره می رفتیم تا این که مرا از زندان آزاد کردند. یک روزی صبح زود او را در راه دیدم. گفتند که چه خبر به ایشان عرض کردم که اینجا نمی شود صحبت کنیم.
بهد به صورت مجزا رفتیم حمام جارچی نزدیک مسجد حکیم و آن جا داخل حمام چند کلمه ای با ایشان صحبت کردیم و مطالبی را که لو رفته بود به ایشان منتقل کردیم و مسائلی که هنوز لو نرفته بود به او گفتم. مدتی بعد نمی دانم شش ماه یا یک سال بعد در قم دستگیر شد و بعداً برای ما پیغام فرستاد که آن مطالبی که گفتی خیلی به درد ما خورد.
دستگیری شهید میثمی
ماه های پایانی سال تحصیلی بود که ساواک در تعقیب شهید میثمی به مدرسه حقانی یورش برد و در تاریخ 11/3/54 او را همراه عده ای از طلاب مبارز دستگیر کرد و در کمیته مشترک ضد خرابکاری تهران بازداشت و شکنجه و بازجویی گردید. ساواک با تمام قوا سعی می کرد تا اطلاعات تازه ای از وضعیت مبارزین مسلمان کشف کند ولیکن مقاومت دلیرانه او سبب شد که کوچک ترین اطلاعاتی نتوانند به دست آورند او می گفت وقتی مرا تحت فشار شدید قرار می دادند توسل به امام زمان (عج) پیدا می کردم و با این توسل یک نیرو و قدرت تازه ای پیدا کرده و از اعتراف خودداری می کردم. در بازجویی ها خودم را به نادانی و جهالت زده بودم با خط کج و معوج بازجویی های خودم را پاسخ می دادم و آن مأمور شکنجه و بازپرس می زد توی سر من و می گفت خاک بر سرت که توی بی سواد ـ تو جاهل ـ و نفهم جزء طرفداران امام هستی. شما جاهل ها را گیر می آورند و گول می زنند... وقتی مطلبی گیرشان نیامد، آمدند مرا با یک کمونیست هم سلول کردند. خوب کمونیست هم نجس بود اگر آب می آوردند توی این سلول او اول آب را می خورد تا من نتوانم آب بخورم. اگر غذا می آوردند، دست می گذاشت تا غذا نجس شود و نشود استفاده کرد. اگر من عبادت و راز و نیاز می کردم او مرا مسخره می کرد و بارها مرا مسخره کرد تا یک شب جمعه ای این کمونیست خواب بود من بلند شدم دعای کمیل را بخوانم. دعای کمیل که می خواندم رسیدم به این جمله که می گوید خدایا اگر در قیامت بین من و دوستانت جدایی بیندازی و بین من و دشمنانت جمع کنی چه خواهم کرد. وقتی به اینجا رسیدم نتوانستم خودم را کنترل کنم. دلم شکست و ناله ام بلند شد و هر چه کردم نتوانستم خودم را کنترل کنم گریه فراوانی کردم وقتی سرم را بلند کردم دیدم همان کمونیست هم سرش را گذاشته روی خاک ها دارد گریه می کند و متوجه خدا شده است.
تعریف می کرد: در زندان مرا خیلی شکنجه کردند تا این که به امام زمان (عج) متوسل شدم و از آن پس مرا به زندان دیگری منتقل کردند. او به پیروی از امام هفتم موسی بن جعفر (ع) زندان و شکنجه را برای اسلام تحمل کرد و سازش را نپذیرفت و دراین باره فرمود: حضرت موسی بن جعفر (ع) برای همه ما می توانند الگو باشند که اگر گاه نیاز باشد انسان چندین سال زندان بکشد و تحمل مشقات و مشکلات را بکند. چه بسا اگر امام یک ذره نرمش نشان می دادند ایشان را آزاد می کردند ولی وقتی احساس کردند یاری دین خدا به این است که این گونه باشند، با کمال صلابت ایستادگی کردند.
پس از شکنجه های فراوان سرانجام او را به 5 سال زندان محکوم کردند. 5/1 سال آن را در زندان قصر بود و سپس به زندان اصفهان منتقل شد.
ثبات عقیده در زندان و آموختن درس های جدید
آنچه در زندان مهم بود ثبات عقیده و استقامت در عقیده بود که میثمی والاترین مظهر آن بود. در زندان منافقین و کمونیست ها زندگی اشتراکی و به اصطلاح کمون تشکیل داده بودند با هم به طور مشترک غذا می خوردند و معاشرت داشتند و افکار التقاطی و مادی را تبلیغ می کردند و عده ای از آنها مارکسیست شده و عده ای هم بریده بودند و جو وحشتناک ضداسلامی در زندان حاکم ساخته و زندان در زندان ایجاد کرده بودند و هر کسی تسلیم افکار انحرافی آنها نمی شد با مارک ارتجاعی و غیرمبارز و ... با او به مبارزه برمی خواستند و او را بایکوت می کردند. شهید میثمی علاوه بر مقاومت در برابر دستگاه جبار ستم شاهی در مقابل گروه های مختلف ضداسلامی و منافقین که برای به دست آوردن حکومت دنیایی به زندان افتاده بودند و در زندان نیز تصمیم جدی برای محو اسلام و منحرف ساختن بچه های مذهبی گرفته بودند. (مقاومت کرد) از کار آنها اطلاع داشت و به منافق بودن سران این گروه و انحراف آنها یقین داشت. لذا سخت در مقابل آنها ایستاد و شماتت ها و سختی های زیادی را تحمل کرد تا شاید اعضای منحرف این گروه را آگاه سازد و بساط تشکیلاتی آنها را در زندان بر هم زند تا عاقبت؛ موفقیت چندانی هم به دست نیاورد و اعضای این گروه مثل خوارج نهروان بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نابود شدند.
خود شهید می گفت من در زندان احساس کردم که با هر کدام از این نیروها و دستجات ارتباط برقرار بکنم در خسران هستم. «آنجا یک پیرمردی را پیدا کردم (آن پیرمرد الآن از علمای مدرسه مروی است درسی می گوید) او یار من بود و نصیحت می کرد و او می گفت که عمرت را با نشست و برخاست با این خائنین تلف نکن و وقتی خانواده ام با تلاش زیاد موفق شدند از پشت میله های زندان با من ملاقات کنند، قبل از ملاقات با خود می اندیشیدم، شاید مادرم هنگامی چشمش به فرزند شکنجه شده اش بیفتد به انگیزه احساس مادری با گریه و اشکش از من بخواهد راه سازش و مسالمت را در پیش گیرم که آزادم سازند. اما هنگامی که با مادرم مواجه شدم با لحنی گرم و رسا گفت: «مادر! مبادا ناراحت باشی تو سرباز امام زمانی و به خاطر امام زمان به زندان افتاده ای ـ استقامت کن ... امام زمان کمک می کند و تو موفق می شوی» انگار که در دانشگاهت تحصیل می کنی. لذا از این سخنان مادرم روحیه ام تازه گشت در زندان دوباره فعال گشتم شروع به درس خواندن کردم. سوره یوسف را خیلی تلاوت کردم و سوره یوسف تسلی بخش و آرام بخش من بود. توسلات فراوانی به امام زمان داشتم.
آری شهید میثمی که می دید منافقین که دم از اسلام می زنند به هیچ وجه به ضوابط شرع پایبند نیستند. از آنها کناره گرفت و به خاطر این پایداری در عقیده و حفظ عقیده در این راه از منافقین درون زندان آزارها و تهمت ها و زخم زبان هایی دید که از شکنجه ساواک هم وحشتناک تر بود.
تعریف می کرد: «دو عاشورا را در زندان بودم سال اول را با منافقین و در زندان سیاسی بودم. به خاطر برخورد روشنفکرانه و بد منافقین از ترس سرم را به زیر پتو بردم و تا صبح در عزای اباعبدالله الحسین اشک ریختم. سال بعد مرا به زندان عادی و به جمع لات ها منتقل کردند. شب عاشورا همان لات ها آن چنان نوحه خوانی کردند و سینه زدند که جگر مرا حال آوردند. من لات ها را بهتر از آنها می دانم.
تحصیل علم در زندان طاغوت
شهید میثمی در زندان همبه آموختن علم پرداخت تحصیلات دینی را ادامه داده و کتب حوزه ای را به خوبی نزد اساتیدی که زندانی بودند خوانده و دوره کرد با قرآن مأنوس شده بود. از نهج البلاغه درس ها گرفته بود بسیاری از کتب روائی نظیر اصول کافی و نهج البلاغه و غیره را از اول تا آخر مطالعه کرد. و در زمینه احادیث آل محمد (ع) تبحر زیادی پیدا کرده بود. وی چه در زندان و چه در بیرون قرآن را به خوبی مطالعه کرده و در آیات آن تدبر می نمود و عبرت می گرفت. شهید در زندان نزدیک یک پزشک متخصص به فرا گرفتن علم پزشکی مشغول شده بود.
شهید میثمی در زندان ساواک اصفهان
پس از یک سال و نیم زندان در زندان قصر شهید میثمی را به زندان اصفهان منتقل کردند. یکی از دوستان شهید میثمی که با او هم بند بوده خاطرات خود را از شهید میثمی در زمان زندان چنین شرح می دهد:
آشنایی من با حاج آقا میثمی در قبل از انقلاب به این ترتیب بود که وقتی او را از زندان تهران به زندان اصفهان منتقل کردند روزهای اول رفتیم خدمت ایشان و بعد از احوالپرسی مقداری از احوال ایشان جویا شدیم. ایشان هر حرکتی را که انجام داده بود یا در حال انجامش بود شدیداً ابا داشت که خودش را در رابطه با کارهایی که انجام می دهد معرفی کند. لذا بسیار محجوب و مختصر ایشان مسائل مبارزاتی را گفت و بعد دیگر تا زمانی که ایشان در زندان اصفهان بودند ما کم و بیش با ایشان رابطه داشتیم در فضای آلوده ای که منافقین و گروهک ها در زندان ایجاد کرده بودند و وضعیت نامساعد و فشاری که بر بچه های مسلمان و آنهایی که ملاک خودشان را فقه و رساله قرار داده بودند خیلی سخت می گذشت در این فضا حاج آقا میثمی دقیقاً در جهت تزکیه و تقوی روی خودش کار می کرد و سعی بر زندگی گرفت در زندان که هیچ کدام از آن انحرافات و مسائلی که در آن فضا بود رویش تأثیری نگذاشت. آنجا به هیچ وجه از غذای آلوده و نجس و گوشت های غیرذبح شرعی استفاده نکرد. در حالی که نوع افراد خیلی بی تفاوت و عادی آنها را استفاده می کردند ایشان زندگی بسیار زاهدانه غیرقابل وصفی را داشت که شاید باورش برای خیلی از افراد مشکل باشد که یک جوان در آن سنین با آن شکل می تواند زندگی کند. به این معنی که در 24 ساعتی که می گذشت شاید من شاهد و ناظر زندگی زاهدانه و ساده او بودم و می دیدم که هر وعده غذای او یک تکه نان خشک بود و از مابقی وقتش به نحو شایسته ای استفاده می کرد. هیچ کس در آن دوران زندان به اندازه حاج آقا میثمی از اوقات خودش استفاده مثبت نمی کرد. یا در حال مطالعه کتب اسلامی بود و یا در حال عبادت و نماز و خودسازی و ذره ای هم به منافقین و دیگر گروهک هایی که در زندان، فضا را آلوده کرده بودند وقعی نمی گذاشت و بسیار بزرگوارانه و سنگین و بدون اعتنا زندگی خودش را در زندان طی می کرد. این قدر زندگی ایشان زاهدانه بود که من روزهای آخر حیات رژیم طاغوت، روزی بدن ایشان را در حمام دیدم هیچ از آن نمانده است. یعنی می شد دنده های بدن او را شمرد یک پوست و یک استخوان مانده بود ولی از لحاظ روحی بسیار قوی و نیرومند. این نوع زندگی کردن اگر در رابطه با خدا و زندگی با خدا نباشد هیچ امکان ندارد. او یکی از معدود افرادی و شاید تنها فردی بود که در مجموعه بچه های مذهبی می توانست این طوری زندگی کند.
.: Weblog Themes By Pichak :.