آرزو دارم که خانوادگی به شهادت برسیم تا وقتی که جنازه ما را به شهر فریدونکنار میآورند، مردم به خود آیند و صفوف جبهه را خالی نگذارند.
خورشید عاشورا در کرانه افق ناپدید شد و در غروب روز 24 دی ماه سال 1322 در شهر فریدونکنار از دیار علویان مازندران در دامان مادر سیدهای ماهی به نام «حسین جان» متولد شد. علمداری را در مکتب پر مهر سیدالشهدا(ع) آموخت، سرانجام پس از 45 سال خمپارهای دربهای بهشت را به رویش گشود و حاج بصیر «قائم مقام لشکر ویژه 25 کربلا» از قلههای ماووت برای خود کربلایی ساخت و در عملیات کربلای 10 روز دوم اردیبهشت ماه 1366 به ایوان ملائک پرواز کرد و اندوهی بزرگ بر دل جاماندگان سایه افکند.
مطالب زیر به مناسبت سالروز عروج ملکوتی این فرمانده دلیر سپاه اسلام برای مخاطبان نگاشته شده است.
در آرزوی شیبالخضیب شدن
همسر شهید از آخرین دیدارش با حاج بصیر میگوید: آخرین روزی که پیش ما بود، به او گفتم:
- «حاجی! موهای سر و محاسنت خیلی بلند شده، کمی آن را اصلاح نمیکنی!؟»
او گفت:
- «میخواهم سر و صورتم را حنا بریزم، برایم آماده میکنی؟»
گفتم:
- «من اصلاً از رنگ حنا خوشم نمیآید.»
دوباره گفتم:
- «حاجی! محاسنت بلند است. نمیتراشیاش؟»
در جواب حاجی گفت:
- «نه. اصلاً میخواهم که خون سرم با محاسنم درهم آمیخته شود».
این را گفت و از همه خداحافظی کرد و برای دختر دو ماههاش دعای وداع خواند و بعد به منزل مادرش رفت.
جانماز مادر پهن شده بود وسط اتاق و مادر میخواست نماز بخواند. حاج حسین به مادر گفت:
- «مادر جان! حاجتی دارم، بگذار اول من نماز بخوانم بر روی سجادهات».
او نمازی که بوی شهادت میداد را به پایان رساند و برای حاجتش دعا و گریه کرد. به مادر گفت:
«دو رکعت نماز حاجت خواندم. چون سر سجاده تو نماز خواندم، خدا حاجتم را میپذیرد».
مادر هم برای او دعا کرد که پسر به حاجتش برسد.
حاجتِ پسرش شهادت بود و مادر این را نمیدانست. او خداحافظی کرد و رهسپار جبهه شد و بعد از مدت کوتاهی غروب بهاری اردیبهشت ماه، غروب غمباری برای همه دلدادهگانش شد.
وقتی پیکر غرق به خون حاجی را آوردند تمامی سر و صورت حاجی به خون خضاب شده بود.
این بار به اربابم میرسم
یکی از همرزمان حاجبصیر نقل میکند: حاجی همیشه قبل از عملیات یکی از 14 معصوم(ع) را در عالم رویا میدید و برای روحیه گرفتن رزمندگان آن خواب را برای آنها روایت میکرد و بعد ذکر مصیبتی میخواند تا رزمندگان به سلاح معنویت نیز مجهز شوند. شب عملیات کربلای10 به حاجی گفتم:
- «چرا در این عملیات برای ما خوابی تعریف نکردید؟»
در جواب گفت:
- «من قبل از این عملیات هیچ خوابی ندیدهام و این نشانه آن است که این بار میخواهم به کنار امام حسین(ع) بروم و برای رسیدن به آن لحظهشماری میکنم».
چهره زیبای حاجی، لحظه به لحظه زیباتر میشد و او همان شب به اربابش رسید.
آرزو دارم خانوادگی به شهادت برسیم
در پایگاه شهید بهشتی اهواز، خانهای سازمانی به ما داده بودند. ما با بچهها در آنجا زندگی میکردیم، شاید فکر کنید حاجی همیشه به ما سر میزد ولی اینطور نبود و خیلی کم او را میدیدیم. علت اینکه حاجی ما را به آنجا برد، این بود که میگفت:
- «آرزو دارم که خانوادگی به شهادت برسیم تا وقتی که جنازه ما را به شهر فریدونکنار میآورند مردم به خود آیند و صفوف جبهه را خالی نگذارند».
دوست دارم دیرتر به شهادت برسم
سردار کمیل کهنسال خاطرهای خواندنی از حاج بصیر روایت میکند: حاج بصیر همیشه بیم داشت که مبادا به شهادت نرسد. یکبار به او گفتم:
- «حاجی! ناراحت نباش، حتماً یک مصلحتی است که خداوند شما را نگه داشته در حال حاضر جنگ به وجود شما نیازمند است».
اما حاجی باز هم نگران بود، تا اینکه بعد از مدتی متوجه شدم که حاجی مثل قبل اظهار نگرانی نمیکند و در روحیاتاش هم تغییرات زیادی به وجود آمده است.
مراسم دعا تمام شد. حاج بصیر گفت:
- «خداوندا به رزمندگان ما طول عمر با عزت عنایت فرما به من هم طول عمر عنایت کن تا بیشتر بمانم و بیشتر خدمت کنم.»
پس از شنیدن این صحبتها تعحب کردم و از حاجی پرسیدم:
- «حاجی! شما همیشه اظهار نگرانی میکردید که چرا از دوستان شهیدت عقب ماندهای و به شهادت نرسیدهای و همیشه آرزوی شهادت میکردی اما مدتی است که میبینم آن نگرانی سابق را نداری بلکه دعا میکنی بیشتر زنده بمانی.»
حاجی که منظور مرا متوجه شده بود، نگاهی عمیقانه به من انداخت و گفت:
- «راستش مدتی قبل در عالم رویا سراغ امام حسین(ع) را گرفتم، به اردوگاه آن حضرت(ع) رفتم و از اصحابش سراغ خیمه حضرت(ع) را گرفتم. نزدیک خیمه شدم و از فردی که از خیمه آقا محافظت میکرد، اجازه ورود خواستم. آن شخص گفت: آقا هیچ کس را به حضور نمیپذیرند. ناراحت شدم و دوباره گفتم: فقط یک سئوال از ایشان دارم. او گفت: هر سئوالی داری آن را مکتوب بنویس تا از آقا برایتان جواب بگیرم. من در برگهای خطاب به امام حسین(ع) نوشتم: آیا من شهید میشوم؟ آقا در جواب نوشتند: بله شما حتماً شهید میشوید. حال بعد از دیدن آن خواب، مطمئن شدم به شهادت میرسم. دوست دارم بیشتر زنده بمانم تا در جنگ خدمت بیشتری کنم.»
اجرت را ضایع نکن
حاج بصیر در نامهای به فرزندش «مهدی» میگوید: مهدی جان! تو پدر منزل هستی و مسئولیت تو حالا سنگین است.
خوشا به حال تو که در این سن و سال مسئولیت منزل به دوش تو افتاد و من به تو افتخار میکنم. طوری رفتار کن که هیچ کس خیال نکند پدرت در جبهه است و تنها هستی به کسی نگو بابام جبهه است، اجرت را ضایع نکن.
وقتی دلتنگ شدی سری به مزار شهدا بزن و زیارت کن و به آنها بگو اگر شما شهید شدید. بابام سنگر شما را پر کرده و انشاءالله راه کربلا باز میشود و پدرتان، مادرتان، همسر و فرزندانتان به پیش امام حسین(ع) میروند و زیارت میکنند. اگر یک فرزند شهید را دیدی نزدیک او برو و با او صحبت کن و دلداری بده و برادرانه و با محبت رفتار کن که او احساس کمبود نکند.
به او بگو رزمندگان انشاءالله پیروز میشوند و انتقام خون شهدای ما را میگیرند.
دستنوشته مقام معظم رهبری در خصوص حاج بصیر
دستنوشتهای از امام خامنهای در مورد سرلشکر شهید حاج حسین بصیر موجود است که ایشان چنین نوشتهاند: «علو درجات و مقامات شهید عزیز آقای حاج حسین بصیر و دیگر شهیدان آن خطه مبارک را از خداوند مسئلت میکنم و یاد و نام شکوهمند آنان را گرامی میدارم».
برچسبها: سردار بصیر
+ نوشته شده در دوشنبه دوم اردیبهشت 1392ساعت 13:9 توسط ذاکر | نظر بدهید
بدون شک و دور ازهر نوع شعارگرایی، حضور معنوی و قدرتمند سردار بصیر درهمه صحنه های جنگ و عملیاتهای مهم سپاهیان اسلام، راهگشای مشکلات و تدابیر ونگرشهای موشکافانه او دراین برهه از زمان سرنوشت ساز، بازکننده گره های پیچیده ای بود که دیگران از حل و فصل آن عاجز بودند.
سردار سرتیپ پاسدار حاج کمیل کهنسال یکی از یاران و همرزمان نزدیک حاج بصیر، دراین رابطه چنین می گوید: «درعملیات کربلای پنج لشکر 25 کربلا از یک پلی که در غرب کانال ماهی قرار داشت پشتیبانی می شد و تدارک رسانی به خط مقدم از همین پل فقط امکانپذیر بود و چون دشمن از این موضوع باخبر بود در او میل و طمعی ایجاد شد که آن را از بین ببرد و بتواند منطقه ای که دراختیار لشکر 25 کربلا قرار دارد را بازپس بگیرد، لذا تمام تواناییهای عملیاتی خود از جمله نیروهای گارد ویژه ریاست جمهوری و کماندوهای ارتش بعث را در آن منطقه متمرکز کرده و پشت سر هم و بدون هیچ وقفه ای پل و منطقه را با خمپاره، آتشباره های توپخانه، هلیکوپتر و گاهی هم عملیاتهای هوایی، زیر آتش خود گرفته بود وتنهاجان پناهی را که ما می توانستیم در آن منطقه از آن به عنوان دفاع از نیروهای خودی استفاده کنیم کانالی بود که در دژ غرب دریاچه ماهی توسط عراقیها احداث شده بود.
درآن موقعیت و درآن صحنه نبرد، عرصه بر ماخیلی تنگ شده بود و اغلب نیروهای ما شهید و یا مجروح شده بودند و دشمن هم از سمت راست خط ـ کانال زوجی ـ شروع به پیشروی کرد و بخشی از خط را تصرف نمود و هر لحظه درصدد بود که خود را به کانال ماهی و پل روی کانال نزدیک کند.
دشمن همینطور پیشروی می کرد و بچه ها هم یکی یکی مجروح و عده ای هم به شهادت می رسیدند. مقاومت بسیار سخت شد و خط ما هم داشت جمع می شد به سمت پل روی کانال و این جمع شدن نیروها، آسیب پذیریهای ما را بیشترمی کرد.
در این شرایط بسیار سخت که ما هیچ امیدی برای حفظ کردن آن منطقه و حتی زنده ماندن نداشتیم، من یکباره صدای دلنشین و گرم حاج بصیر را از آن سوی بی سیم شنیدم که می گفت: «فلانی من دارم میام.» من وقتی صدای حاجی را شنیدم چنان تقویت شدم و روحیه گرفتم که اصلاً فراموش کردم از ایشان سؤال کنم با چند تا نیرو می آید؟! یعنی به محض شنیدن صدای حاجی، قوت گرفتم و ناخودآگاه با صدای بلند به بچه ها گفتم: «حاج بصیر داره می یاد.»
بچه ها هم با شنیدن این خبر خوشحال شدند و با صدای بلند به یکدیگر خبر می دادند که تا چند لحظه دیگر حاج بصیرمی خواهد بیاید.
مدتی نگذشت که حاجی از راه رسید اما نیروی زیادی همراهش نبود. چون بخش عمده ای از نیروها در مسیر زخمی یا شهید شده بودند. وقتی ایشان رسید زمانی بود که فاصله بین ما و دشمن به حداقل رسیده بود به گونه ای که جنگ به نبرد نارنجک تبدیل شده بود. من سریع منطقه را برای حاجی توجیه کردم و حاج بصیر وقتی در جریان اوضاع منطقه قرارگرفت رو به نیروها کرد وگفت: «به نام مقدس 5تن آل عبا(ع)، 5تن نیرو می خواهم. » هنوز حرف حاجی به پایان نرسیده بود که پنج تن از بچه ها از جمع نیروهایی که در اطراف ما بودند، بلند شدند و پشت سر حاجی که ذکر مقدس یا فاطمة الزهرا(س) بر لبش جاری بود نیم خیز از داخل کانال رو به سوی دشمن حرکت کردند.
وقتی حاجی حرکت کرد نه تنها آن 5نفر بلکه بقیه نیروها به جز یک بی سیم چی به همراه ایشان رفتند.
بیش از 15دقیقه نگذشته بود که حاجی به همراه آن نیروهای بسیار اندک بخشی از خط سمت راست ما، که به اشغال دشمن درآمده بود را تصرف کردند و بعد از مدتی کل خطی که ما از دست داده بودیم را مجدداً بازپس گرفته و 23تن از نیروهای دشمن را به اسارت درآوردند.
زندگی نامه شهید حاج حسین بصیر در شام غریبان عاشورای حسینی سال 1322 در یکی از روستاهای” فریدونکنار “به دنیا آمد. او اولین فرزند زوج “محمد حسن بصیر” و سیده “سکینه طیبی نژاد” بود که در دورة ارباب و رعیتی به عنوان یک رعیت در زمین های ارباب کشاورزی می کردند. مادرش می گوید : «در آن دوره ما رعیت مردم بودیم و گندم و پنبه می کاشتیم. ما کار می کردیم و ارباب می برد. حتی خانه ای که زندگی می کردیم مال ارباب بود.» “حسین” در مهر ماه 1329 در سن 7 سالگی به مدرسه فرستاده شد و دوره شش ساله ابتدایی نظام قدیم را در مدرسه “سنایی” فریدونکنار گذراند. بعد از اتمام دوره ششم ابتدایی نظام قدیم ترک تحصیل کرد و نزد یکی از بستگانش در “بابل” به آهنگری مشغول شد. در کنار این کار در امور کشاورزی به پدرش کمک می کرد. اول شهریور 1341 برای انجام خدمت وظیفه به “تهران” اعزام شد و در آنجا به دلیل فعالیت های سیاسی و پخش اعلامیه های امام خمینی به پادگان منظریه قم تبعید گردید. شرایط سخت و دشوار خدمت سربازی را در اول شهریور 1343 به پایان رساند. در سال 1346 در بیست و چهار سالگی ـ با خانم “آمنه براری” ازدواج کرد. در دوم مرداد 1350 در شرکت باطری سازی وزارت جنگ در تهران مشغول به کار شد ولی به علت فعالیتهای سیاسی در اول مهر 1353 اخراج گردید. به دنبال آن به زادگاهش “فریدونکنار” بازگشت و مشغول آهنگری شد. مدتی بعد به کمک پدرش یک کارگاه ساخت در و پنجره آلومینیومی راه اندازی کرد و مشغول کار شد. او در رژیم پهلوی به طور گسترده و همه جانبه مبارزه می کرد به همین خاطر چند بار دستگیر و روانه زندان شد درسال 1357 برنامه راهپیمایی “فریدونکنار” را با تظاهرات مردم در “تهران” هماهنگ می کرد و در شهر هسته مبارزه و راهپیمایی را سازمان داد. تا 30 دی ماه 1359 در جبهه حضور داشت و بعد از دو ماه مراجعت به زادگاهش بار دیگر در اول فروردین 1360 به جبهه اعزام شد.مدتی در منطقه “گیلان غرب “مسئول حفاظت از قله های “صدفی”،” ابرویی” و “کرجی” بود. حسین از اول فروردین تا پنجم تیرماه 1360 در مناطق مرزی بود و در عملیات طریق القدس و فتح بستان شرکت داشت. پس از عملیات ها برای مدت کوتاهی بازگشت.اما بار دیگر در 8 بهمن 1360 به جبهه اعزام و تا شهریر 1362 به عنوان بسیجی و به طور مستمر در جبهه ها بود. در این مدت به عنوان جانشین فرمانده گردان در لشکر 25 کربلا انجام وظیفه می کرد و در عملیات فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، محرم و والفجر مقدماتی شرکت کرد. در بیست و هشت شهریور ماه 1362 در منطقه جنگی به عضویت رسمی سپاه پاسداران در آمد. از آن پس فرماندهی گردان یا رسول (ص) لشکر کربلا را عهده دار شد. یکی از همرزمانش می گوید : به ندرت لباس فرم سپاه را می پوشید و اکثر وقت ها لباس خاکی بسیجیان بر تن داشت. روزی در قرارگاه با فرماندهان عالی رتبه جنگ مانند محسن رضایی و علی شمخانی جلسه داشت. مشاهده کردم که با همان لباس خاکی بسیج می رود تا در جلسه شرکت کند. گفتم بهتر نیست تا لباس فرم سپاه را بپوشید ؟ در جوابم گفت : فرزندم ! من این لباس را دوست دارم و به آن افتخار می کنم و از خدا می خواهم که همین لباس را کفنم قرار دهد. دوست دارم لباس رزم کفنم شود و در آن روز بزرگ که همه در پیشگاه محبوب سرافکنده می ایستیم در قافله پر شور شهیدان سربلند بر حریر خویش مباهات کنم . در عملیات والفجر 4 به سمت جانشینی تیپ یکم ویژه 25 کربلا منصوب شد.پس از عملیات الفجر 4در عملیات والفجر 6 نیز با همین مسئولیت شرکت کرد و بر اثر اصابت ترکش مجروح گردید. در سال 1363 با تقلیل بعضی از تیپهای لشکر فرماندهی گردان یا رسول (ص) را به عهده گرفت. در همین سال به زیارت بیت اللّه الحرام مشرف شد. او همچون تمامی سرداران گمنام جنگ متواضع و فروتن بود. وقتی که عنوان و سمت وی در جبهه سوال شد، گفت : «مثل رزمندگان بسیجی من هم دارم می جنگم.» وقتی ضرورت جبهه و عملیات اقتضاء می کرد آن را با هیچ چیزی عوض نمی کرد. حتی در جریان ازدواج دختر اولش با” مرتضی جباری” که رزمنده دایم الحضور جبهه بود و بعد ها شهید شد ـ شرکت نکرد و در جبهه بود. حاج بصیر نسبت به حفظ بیت المال بسیار حساس بود. یکی از همرزمانش می گوید : قبل از عملیات بدر حاجی برای سرکشی به نیروهای پادگان بیگلو آمده بود و مشغول صحبت کردن با مسئولان گردان بود. ناگهان لامپ کوچکی را مشاهده کرد که در خاک ها افتاده بود خم شد و آن را برداشت و نگاهی به آن کرد و متوجه شد که سالم است و مسئول تدارکات گردان را خواست و به او گفت چرا لامپ را دور می اندازید. اگر چه این لامپ کوچک است ولی بیت المال است و باید در روز قیامت جواب دهید. در حفظ بیت المال کوشا باشید تا خدای ناکرده در روز قیامت سرافکنده نباشید. حاج بصیر در گردان تاکید داشت که در موقع اذان نیروها اذان دسته جمعی بگویند. او با نیروهای تحت امر بسیار صمیمی بود و گاهی اتفاق می افتاد نیروهای گردان اگر خواب می دیدند برای تعبیر آن به نزد حاجی می رفتند و او با صبر و حوصله خواب آنها را تعبیر می کرد. یکی از همرزمانش می گوید : صبح روزی در چادر فرماندهی مشغول خوردن صبحانه بودیم که به حاجی گفتم: یکی از دوستان خواب دید که یکی از انگشتان دستم قطع می شود. حاجی در تعبیر آن گفت : «یکی از بهترین دوستانت را از دست خواهی داد .» دیری نپایید که دوست عزیزم محمد تیموریان در عملیات بدر به شهادت رسید. وقتی حاجی خبر شهادت تیموریان را شنیدگفت : «شهید تیموریان فرزند من بود وشهادت او کمرم را شکست.» حاج حسین بصیر بعد از شرکت در عملیات بدر در عملیاتهای زنجیره ای قدس در سال 1364 شرکت داشت و با هدایت نیروهایش توانست پاسگاه “بلالیه” و “ابولیله” عراق را تصرف کند. پس از عملیات قدس، گردان یا رسول (ص) به عنوان گردان نمونه مأمور ادغام در لشکر 77 خراسان شد. بعد از اتمام ماموریت، نیروهای گردان برای آموزش غواصی و کسب آگاهی برای انجام عملیات والفجر 8 به منطقه “بهمنشیر” انتقال یافتند و بصیر شخصاً آموزش نیروها در رودخانه را به عهده داشت. در همین زمان به فراندهی یکی از تیپهای عملیاتی لشکر ویژه 25 کربلا منصوب شد. بعد از تصرف شهر فاو به فرماندهی محور عملیاتی منصوب شد و در حالی که شبانه روز دوشادوش رزمندگان در منطقه عملیاتی حضور داشت بر اثر اصابت ترکش به قفسه سینه و بازو مجروح شد. در سال 1364 در مازندران و فریدونکنار شایع شد که حاج بصیر به شهادت رسیده است. مطرح شدن این موضوع در صبحگاه سپاه مازندران به این شایعه قوت بخشید. اما بسیجیان فریدونکنار در یک شب که برای اقامه نماز مغرب و عشا به مسجد جامع شهر رفته بودند با خبر شدند که حاجی به فریدونکنار آمده است. آنها با سردادن شعارهای حماسی به سوی منزل حاجی حرکت می کنند. در بین راه عده ای از مردم نیز به آنها پیوستند تا به خانه حاجی رسیدند و شعار می دادند «حاجی سرت سلامت.» جمعیت گرداگرد حیاط خانه به یاد شهیدان جنگ اقدام به نوحه سرایی کردند. سپس حاجی شروع به سخنرانی کردند و با ذکر آیه ای از قرآن مجید تشکر از حضار در حالی که قطرات اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت : « ای عزیزان من ! نور چشمان من ! چرا شعار سرت سلامت می دهید. من خسته و تنها شده ام ؛ دلم گرفته ؛ دوستانم همه رفتند و عزیزانم مرا تنها گذاشتند. شما نمی گذارید که به آنان ملحق شوم. همین شعارها و دعاهای شماست که مرا از آنان جدا کرده است. شما انسانهای بزرگی هستید و خدا به شما نظر دارد و حرف شما را اجابت می کند.» در عملیات صاحب الزمان (عج) که در منطقه فاو در سال 1365 انجام گرفت حضور داشت. دشمن که با شروع عملیات متوجه حضور نیروها ی ایرانی شده بود اقدام به آتش سنگین روی مواضع رزمندگان کرد به طوری که نیروها در دویست متری خاکریز دشمن زمین گیر شدند و تلاش فرماندهان گردان برای به حرکت در آوردن و پیشروی نیروها ثمری نداشت. وضعیت با بی سیم به حاجی گزارش شد و او به سرعت خود را به خط مقدم رساند و با صدای خوش و ملایم اما استوار گفت : «فرزندان من، کربلا رفتن خون می خواهد.» بعد یا حسین گویان نیروهای زمین گیر شده را تشویق به پیشروی کرد و آنان که با حضور حاجی در جمع جانی دوباره گرفته بودند با ندای یا حسین (ع) به خاکریزه های دشمن یورش بردند و مواضع آنان را به تصرف در آوردند. بعد از اتمام عملیات که با شب نوزدهم ماه مبارک رمضان مصادف بود، حاجی به مقر پشتیبانی برگشت و وارد چادر تدارکات شد و تا صبح مشغول عبادت بود. قبل از عملیات کربلای 1 در سال 1365 و فتح مهران حاج بصیر خواب می بیند که در عالم رویا سیبی شیرین به او داده اند که مانند آن را هرگز نخورده بود. خودش این خواب را به شهادت تعبیر می کرد. در عملیات کربلای 1 بعد از فتح قله قلاویزان مشاهده کرد که بعضی از رزمندگان با اسرا با عصبانیت رفتار می کنند. با دیدن این منظره بسیار ناراحت شد و گفت : «اسرا هیچ وسیله دفاعی ندارند، پس با برخوردی مناسب با آنها رفتار کنید و کاری نکنید که خداوند ورق جنگ را برگرداند و پیروزی را به شکست مبدل نماید. » حاج بصیر در عملیات کربلای 4 نیز حضور داشت. در ادامه عملیات کربلای 5 یک دسته شانزده نفری به اتفاق حاجی که فرمانده محور عملیات بود برای نجات گردان نصر از محاصره دشمن به سوی نوک شمشیری دریاچه ماهی حرکت کردند. آنها در داخل کانال که عرض آن حدود سی سانتی متر بود با تمام توان جنگیدند تا اینکه مهماتشان به تمام رسید. در این عملیات مرتضی جباری ـ داماد حاجی، فرمانده گردان عاشورا ـ در شلمچه به شهادت رسید. حاجی در مراسم بزرگداشت سومین روز شهادت در مجلس عزای او حضور یافت و در سخنان کوتاهی اعلام کرد : « خدا را شاهد می گیرم که به خاطر شرکت در این مجلس عزا برای اینکه در مراسم بزرگداشت دامادم شرکت کنم جبهه را ترک نکرده ام، بلکه به امر فرمانده لشکرم در اینجا حضور یافتم تا شما مردم شهید پرور و دوستان مرتضی و جوانان غیور این سامان را به سوی جبهه حماسه و شرف فراخوانم.» این سخنان باعث شد تا جمع کثیری از بسیجیان فریدونکنار به سوی جبهه اعزام شوند. حاج بصیر در 19 فروردین 1366 به قائم مقامی فرمانده لشکر 25 کربلا منصوب شد و در عملیات کربلای 8 شرکت کرد. در این عملیات دو همرزم او سردار محمد حسن قاسمی طوسی و سردار حمیدرضا نوبخت به شهادت رسیدند. حاج حسین بصیر قبل از هر عملیات موهای سر و صورت را اصلاح می کرد و گفت : «عملیات سعی در صفای مستی و طواف کعبه عشق است.» نقل است که روزی حاج بصیر از مادرش خواست به وی اجازه دهد بر سجاده اش دو رکعت نماز حاجت بخواند و پس از نماز خواندن به دعایش آمین بگوید. مادرش با قبول این درخواست بر دعای او آمین می گوید. حاجی بعد از دعا رو به مادرش کرده و پرسید مادر آیا می دانی دعایی که کردم چه بود ؟ مادر گفت : «حتماً پیروزی رزمندگان.» جواب داد : «بله آن به جای خودش ولی من از خدا طلب شهادت کردم وچون می دانم دعایت مانع شهادتم می شود امروز خواستم آمین تو را بر شهادتم بشنوم.» مادر در جواب فرزند می گوید : «پسرم من به خدا از شهادت تو باک ندارم همچنان که برادرت اصغر شهید شد و هادی در جبهه است. دوست دارم شما زنده بمانید و از امام و انقلاب دفاع کنید.» قبل از شروع عملیات کربلای 10 شبی که با نیمه شعبان مصادف بود، حاج بصیر خطاب به رزمندگان گفت : «انتظار یعنی حرکت و انتظار یعنی ایثار، یعنی خون؛ انتظاریعنی ادامه دادن راه شهیدان، انتظار برای این است که انسان در سکون آب گندیده نباشد، انتظار خیمه خروشان استو دریای مواج.» نقل است که حاجی قبل از هر عملیات یکی از معصومین را در خواب می دید و برای تقویت روحیه بسیجیان و رزمندگان آن خواب را برای آنان تقویت می کرد. بعد از آن نوحه ای می خواند تا رزمندگان با معنویت بیشتری در عملیات شرکت نمایند. قبل از عملیات کربلای 10 برادرش هادی به حاجی می گوید : «چرا در این عملیات برای رزمندگان خوابی را تعریف نکردی ؟» حاجی گفت : «قبل از این عملیات هیچ خوابی ندیدم و این نشانه آن است که این بار می خواهم خودم به کنار امام حسین (ع) بروم و برای این لحظه روز شماری می کنم .» غروب عملیات حاجی به اتفاق تنی چند از رزمندگان در سنگر نشسته بود. دستی به محاسنش کشید . گفت : دیگر پیر و خسته شده ام و نیاز به استراحت دراز مدت دارم. برادرش هادی می گوید : «من که هیچگاه کلمه خستگی را از حاجی نشنیده بودم با تعجب گفتم : ان شاءاللّه بعد از عملیات به شمال بروید و کمی استراحت کنید.» در شب عملیات شیشة عطری ازجیبش بیرون آورد و به سر و صورت تک تک افرادی زد که با او وداع می کردند. به آنها می گفت : «اگر به فیض شهادت نائل شدید ما را فراموش نکنید؛ ما از شما التماس دعا داریم.» حاج بصیر در سال 1366 در عملیات کربلای 10 در ارتفاعات برفگیر ماووت حضور داشت. سرانجا در 2 اردیبهشت 1366 در شب عملیات کربلای 10 بر فراز ارتفاعات ماووت خمپاره ای بر سنگر او فرود آمد و حاج حسین بصیر در سن چهل و پنج سالگی بعد از هفت سال حضور مستمر در جبهه های نبرد به شهادت رسید. پیکر شهید حاج حسین بصیر در میان انبوه جمعیت سوگوار تشییع و در گلزار شهدای “فریدونکنار” به خاک سپرده شد.
زندگینامه: جعفر جنگروی (1333 - 1364)
جعفر جنگروی در سال 1333 در فریدن اصفهان در خانوادهای با تقوا و متعهد چشم به جهان گشود.
وی یک ساله بود که خانوادهاش به تهران مهاجرت کردند و به خاطر مشکلاتی که برای جعفر پیش آمد، نتوانست به موقع به مدرسه برود. شناسنامهاش مفقود شده بود و مدرسه از ثبت نام او سربازمیزد.
جعفر که از تحصیل در دورة روزانه مأیوس میشود، پس از دریافت شناسنامة المثنی که چند سال بزرگتر از سن خود بود، برای تحصیل به دورة شبانه روی میآورد. روزها به کار خیّاطی مشغول می شود و شبها به درس خواندن و تحصیل میپردازد.
وی از سنین نوجوانی، به ورزش کشتی علاقمند شد و با پشتکار تمام، مقام نایب قهرمانی این رشته را در تهران کسب کرد و به مدال نقره دستیافت.
جعفر یک سال پیش از شروع انقلاب اسلامی، پس از تهیة اندکی سرمایه، دست از کار خیاطی کشید و به فروشندگی لباس روی آورد. با شروع انقلاب، همراه برادرش، طبقة بالای مغازهاش را به فعالیتهای انقلابی اختصاص داد و به طور پنهانی به مبارزه علیه رژیم ستمشاهی پرداخت.
در راهپیماییها و تظاهرات، همیشه جلودار بود. در روز جمعه سیاه 17 شهریور حضوری فعال داشت. وی، روز ورود حضرت امام خمینی (ره)، به عنوان عضو فعال (کمیتة حفاظت و حراست از امام) تلاش ارزندهای انجام میدهد و روزهای پیروزی انقلاب در تسخیر و تصّرف پادگانها و مراکز انتظامی شرکت میجوید.
وی از اوایل سال 1358 به عضویت رسمی سپاه پاسداران درمیآید و دورة آموزشی خود را در پادگان ولی عصر (عج) میگذراند. در خرداد ماه 1358، به دنبال شروع غائله خلق عرب در خوزستان ، همراه تعدادی راهی خوزستان میشود.
او با دستگیری عناصر ضّد انقلاب و اشرار منطقه، از خود رشادت بالایی بروز میدهد و با قاطعیت و شجاعت زیاد، تعداد زیادی از عوامل محّرک عرب خوزستان را سرکوب یا دستگیر مینماید.
جعفر به خاطر ابراز رشادت و لیاقت کاردانی در سرکوبی خلق عرب در خرمشهر برگزیده میشود و همراه شهید جهان آراء و تنی چند به ساماندهی سپاه پاسداران و تامین امنیت خرمشهر میپردازد.
وی مدتی نیز برای مقابله با گروهکهای ضّد انقلاب در کردستان به این استان اعزام می شود و در مقابله با ضد انقلاب، فعّالیت زیادی در سرکوبی آنان انجام می دهد.
در یکی از ستون کشیها به سمت بانه و پاکسازی آن محور ، در گردنة خان طی یک درگیری با گروهک کومله و دیگر گروهکها، به اسارت ضّد انقلاب درمیآید و مدت 35 روز تحت سخت ترین شکنجه ها قرار میگیرد و تا مرز شهادت نیز پیش میرود. چهار بار او را به پای جوخة اعدام میبرند که به دلیل اختلاف میان گروهکها، نجات مییابد و سرانجام مبادله میشود.
وی پس از آزادی از چنگال ضد انقلاب در کردستان، به تهران میآید و در سپاه تهران، در دفتر فرماندهی کل سپاه مشغول به خدمت می شود. جعفر به عنوان نماینده سپاه، به چند کشور مسلمان از جمله پاکستان، افغانستان، لیبی، سفر می کند و در چند سمینار نیز شرکت میجوید.
جنگروی، هنگام شروع جنگ تحمیلی، در لبنان به سر میبرد، که به محض اطلّاع از شروع جنگ، از راه زمینی خود را به کشور میرساند و بلافاصله راهی جبهة غرب میگردد و مدّت شش ماه مستمر در آن جا میماند.
در عملیّات بازی دراز گلولهای به کلاهش اصابت میکند و بیهوش میشود. او در جبهة غرب نیز رشادتهای زیادی از خود بروز میدهد. از این رو ، به عنوان معاون فرماندة اطلاعات ـ عملیّات محور غرب برگزیده میشود. در طراحی و اجرای جنگهای نامنظم و چریکی، نقش فعّال از خود ارائه میدهد و ضربات مهلکی از این طریق به دشمن وارد میآورد.
جنگروی از اوایل سال 1360 مدتّی به عنوان مسئوول طرح و برنامه عملیات تهران منصوب شده و منشأ خدمات ارزندهای در این واحد میشود.
وی اواخر سال 1360 با دختری پاکدامن و پارسا ازدواج کرد و حضورش را در جنگ، شرط ازدواج قرار میدهد . یک ماه پس از ازدواج راهی جبهة جنوب میشود و در عملیّات فتح المبین شرکت میکند. پس از آن در عملیات مهم بیت المقدس حضور فعال می یابد و در پاکسازی جاده شلمچه نقش مؤثری ایفا می کند.
وی در تیر ماه 1361 در عملیات رمضان شرکت می جوید و در این عملیّات بشدّت از ناحیة سر و صورت مجروح می شود. او را میان شهدا با هواپیما به پشت جبهه منتقل می کنند، که در هواپیما به هوش میآید. مدتی در بیمارستان در مشهد بستری میشود و پس از آن به تهران منتقل شده و حدود هشت ماه نیز در تهران، در یک بیمارستان بستری می شود. او یک چشم و یک گوشش را از دست می دهد و سمت راست صورتش نیز فلج میگردد و پانزده بار مورد عمل جرّاحی قرار میگیرد.
جنگروی، پس از بهبودی مختصر، سریع خود را به جبهه میرساند و در عملیات والفجر مقدماتی شرکت میکند. او تا سال 1363 با مسئوولیتهای مختلف در جبهه خدمات ارزنده ای را از خود بر جای میگذارد. در سال 1363 در تشکیل قرارگاه رمضان سهم بسزایی ایفا می کند و در راه اندازی و طرّاحی جنگهای نامنظم و چریکی در داخل عراق نیز لیاقت و توانمندی بالایی از خود نشان میدهد.
در جنگهای نامنظم، از نیروهای مردمی عراق استفاده میکند. او به عنوان قائم مقام قرارگاه رمضان در شمال غرب کردستان خدمات شایستهای را ارائه میدهد در تشکیل تیپ بدر نقش اساسی ایفا مینماید.
جنگروی، درعملیات بدر، به عنوان فرمانده جناح راست وارد عمل می شود و در پاسگاه ترامة عراق، به هدایت نیروهای تحت امر میپردازد. پس از آن، در اکثر عملیّاتهایی که به عنوان قدس در غرب و جنوب انجام می شود، حضور جدّی و فعال می یابد.
وی ، در سال 1363 برای زیارت کعبه به حج مشرف میشود و پس از بازگشت از حج، به لشگر سیّدالشهدا می رود و به عنوان جانشین لشگر انجام وظیفه میکند. در مدت کوتاه مسئوولیتش، خدمات ارزشمندی را به رزمندگان ارائه میدهد.
جنگروی، با اشتیاق فراوان در عملیّات والفجر 8 شرکت کرده و اوج حماسه و ایثار خود را در این عملیّات حماسی، به نمایش میگذارد و سهم بسزایی در آماده سازی نیرو و شناسایی منطقه و طراحی عملیّات ایفا میکند.
جعفر جنگروی، پس از ماهها مجاهدت و ایثارگری، در عملیات والفجر 8 در منطقه عملیاتی فاو در روز 27 بهمن 1364 بر اثر اصابت ترکش، به درجه رفیع شهادت نایل آمد.
شهید جعفر جنگروی کلکسیونی از ترکش و مجروحیت بود و تا لحظه شهادت مبارزه را رها نکرد.
این شهید گرانقدر با وجود اینکه وضعیت جسمانی وخیمی داشت، در حالی که لبش کاملا از بین رفته بود و یک چشمش را تخلیه کرده بودند، دندانهایش نیز از بین رفته و بدنش پر از ترکش بود، به یک کلکسیون ترکش شباهت داشت.
انواع ترکشها در بدنش وجود داشت و بدنش شیمیایی بود و با تمام اینها عشق و علاقه عجیب او به جبهه نگذاشت که در رختخواب ذلت بمیرد.
او عاشق اهل بیت (ع) بود و با تمام وجود به آنان ارادت میورزید. با قرآن مأنوس بود و نسبت به فهم و تفسیر آن توجه داشت. قرآن را حفظ بود. در سلام کردن به دیگران پیش قدم بود. برادر کوچکش میگوید که هرگز موفق نشده به او پیش دستی کرده و سلام کند.
شهید جنگروی همواره به خانواده شهدا و جانبازان سرکشی میکرد و در رفع مشکلات آنان میکوشید. برای رفع مشکلات و انجام امور شهدا به قدری به بنیاد شهید مراجعه کرده بود که رئیس بنیاد به خوبی او را میشناخت و از ارائه خدمات به او دریغ نمیکرد. نسبت به پدر و مادرش احترام ویژهای قائل بود. بارزترین خصوصیت اخلاقی وی مردمداری بود.
او در تاریخ 29 بهمن ماه سال 60 ازدواج نمود و زندگی ساده و بی دور از تشریفات را تهیه نمود. کل خرج عقد و عروسی او حدود 700 تومان شد. در مواجهه با همسرش با تکریم برخورد میکرد و در کار منزل به همسرش کمک میکرد. نسبت به نوافل اهتمام میورزید، دائمالذکر بود. از او دو یادگار به نامهای مهدیه و محمد حسین به جا مانده است.
به هنگام شهادت نیز ذکر بر لبش بود. به شهامت و شجاعتش زبانزد بود. یک بار در جبهه غرب، با نود نفر از رزمندگان در محاصره و کمین صد دستگاه تانک دشمن میافتند که با تدبیر و شجاعت خاص او از محاصره خارج میشوند.
او با وجود مشغله زیاد و همچنین درصد جانبازی بالا از کمک به همسرش دریغ نمیکرد و چون وی نیز شاغل بود وقتی می آمد و می دید کارهای منزل به زمین مانده است پا به پای همسرش کار میکرد یکی از آرزوهای او مشرف شدن به زیارت خانه خدا بود.
منتها ابتدا اولویت را به والدینش داد و سال بعد به همراه همسرش به آن مکان مقدس عازم شد. او ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) داشت و با توسل به آن حضرت در مشکلات خود گشایش ایجاد مینمود.
خاطرهای سردار فضلی:
در عملیات والفجر 8 بهمن 1364 بعد از آزادسازی شهر استراتژیک فاوه شهید جنگروی به اتفاق یک سری از فرماندهان مانند علی فضلی، شهید کلهر، شهید میرضی، شهید احسانینژاد میخواستند که منطقه تحویل بچههای لشگر بدهند و موارد لازم را برایشان توجیه کنند روز 27 بهمن ماه نزدیک اذان ظهر در حالی که آنها خود را برای اقامه نماز آماده میکردند در اثر اصابت موشک دور بردی که از ام القصر به فاو شلیک شده بود شهید جنگروی از ناحیه ریه و پایین قلب ترکش میخورد و به شهادت میرسد.
سردار علی فضلی در این باره میگوید:
«گلوله در 15 متری ما به زمین خورد. من، حاجی جنگروی، کلهر و احسانی نژاد بودیم. موجش همهمان را بلند کرد و زمین کوبید. تا به خودم آمدم صدای جنگروی را شنیدم که ذکر میگفت. بچههایی که بالای سرم آمدند از حال او پرسیدم. ترکشی به شکمش اصابت کرده بود. ما را روی لنج گذاشتند. داخل لنج به شهادت رسید.»
خاطرات
مقام معظم رهبری :
«این روحانی شهید که عضو دفتر نمایندگی حضرت امام (ره) در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود، تلاش و مجاهدتی بزرگ و دشوار را در میدانهای نبرد بر عهده داشت و آن را به وجهی عاشقانه انجام میداد و شهادت، پاداش سعادتمندانهای برای آن زندگی فرشتهگونه بود.
رحمت خدا بر او و بر همهی بندگان صالح خدا
آیتالله حائری شیرازی:
«نخستین بار که از زندان رها شده بود، به نظرم پیری جوان و خردسالی سالخورده آمد. همه را شناخته بود تا توانست راه خود را بشناسد و آنچه را که در کلاس ندیده بود، به تجربه یافته بود.
علم و عمل، زمینهی خودسازی عمیقی را در او به وجود آورد و جهاد با نفس را در عمق مبارزات و مجاهدات خود به کار گرفت و به همین دلیل، بر تمامی امتحانات زندگی که هیچ کس لحظهای در آن فاتح نیست، روز به روز موفقتر و پختهتر درمیآمد.
وحشت از او رفته بود و آرامش سالها در او منزل کرده بود. در سختترین آتشها با توکل به خداوند، جداً آرام بود و آرامشبخش.»
حجتالاسلام و المسلمین موسوی جزایری:
«اخلاص و توکل فوقالعادهای داشت. کسی که او را نمیشناخت، از برخوردها نمیتوانست بفهمد که ایشان در چه سطحی است و چه کاره است.
همهی این چندین سال در جبههها بود و من هم او را میشناختم و مأنوس بودم. او همیشه جایش خطوط مقدم بود. هیچ وقت ترس به دلش راه پیدا نمیکرد. روح تعبد و عبادت در او بسیار قوی بود. آنچه را که ما از یک روحانی انتظار داریم، در وجود او میدیدیم و به او ارادت داشتیم.»
شهید محلاتی:
«آقای میثمی مثل اینکه 90 سال عمر کرده است، یک بار از دنیا رفته و دوباره به دنیا آمده و دارد مسایل گذشتهاش را تجربه میکند.»
دریادار شمخانی:
«دوست، برادر، مرشد، استاد، همرزم عزیزی را آن روز به ابدیت سپردیم.
سبکی تابوت او نشانی از روح بیگناه و جسم بیآلایشش بود.
تعریف راستین و عملی زی طلبگی بود. فاعل به خیر به دست برادر دینیاش بود. خواهندهی خیر نه برای خودش که برای دیگران بود. با نام و لقب و شهرت همواره دشمنی سرسختی داشت.
هرگز به کسی بروید نگفت. من کلامی به جز بیایید از او نشنیدم. او را هرگز شهید نکردند، بلکه میثمی شهید شد.
والحق میثمی باید نمایندهی امام باشد و این مقام باید از آن میثمی باشد و ما با ریسمان میثمی به روحانیت متصلیم و پیوند بدین ریسمان، تنها راه چنگ زدن به سعادت است.
آخرین باری که قامت نورانی و سبکبال میثمی را دیدم، در پنج ضلعی بود. آتش دشمن از همه سو میبارید. آسمان، زمین ـ بالا ـ چپ ـ راست، شرق و غرب. وضو داشت و من مشغول وضو شدم. از او خواستم که منتظر من نماند و به سنگر پناه ببرد. اما هرگز عزت نفس و شهامتش به او اجازه نداد که مرا تنها ترک کند. تا اینکه با هم در حالی که جمع کثیری از رزمندگان در اطراف کانالها به سر میبردند، به کانالهای اطرف پناه بردیم. اما او رفت و ما . . . »
حجهالاسلام والمسلمین مصلحی :
اعوذبالله السمیع العلیم من الشیطان اللعین الرجیم. بسماللهالرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین. ثم الصلاه و السلام علی سیدنا و نبینا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد (صلیالله علیه و آله) و علی اهل بیته اطیبین الطاهرین سیما ولی العصر و الحجه الثانی عشر روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداه.
البه از برادر عزیز و بزرگوارمان شهید حجتالاسلام والمسلمین آقای میثمی صحبت کردن برای کسی مثل بنده که توفیق شاگردی ایشان را داشتم و شاید هم خیلی شاگرد خوبی برای ایشان نبودم. با توجه به آموزشهایی که ایشان داشت، کار سختی است. به دلیل اینکه یکی از خصوصیات ویژه ایشان این بود که آنچه را آموزش میداد و بیان میکرد، چیزی بود که خود در مرحله اول به آن عمل کرده و اهل عمل به آن بود. و اگر چیزی را عمل نکرده بود و خود عمل نمیکرد، به آن نمیپرداخت و وارد آن بحث نمیشد. از جمله خصوصیات ایشان، اخلاص در کار و عمل بود که این اخلاص را هم با وارستگی از دنیا و نجات خود از دنیا به دست آورده بود. تعبیر بسیار جالبی را آیهالله حائری، امام جمعه محترم شیراز، در مورد ایشان داشتند و در زمان حیات شهید میثمی که ایشان فردی است که یک بار قبلاً در این دنیا زندگی کرده و بیاعتباری دنیا را تجربه کرده و با همه وجود، متوجه بیاعتباری دنیا شده باشد و دوباره زندگی مجددی را در دنیا تکرار میکند. برخوردش با دنیا اینگونه بود. زندگی ایشان و دارایی ایشان از دنیا و آنچه از دنیا داشت، خود بیانگر این قضیه بود که بعد از شهادتش پانزدههزار تومان بدهکاری داشت. چیز دیگری از لوازم مادی این جهان با خود نداشت.
خصوصیت ویژه دیگر ایشان این بود که همیشه به دنبال انجام تکلیف بود و عزیزانی که در جبهه حضور پیدا میکردند و با وضعیت خاصی که جبهه داشت و بعضاً در عقبهها افرادی پیدا میشدند که با جاذبههایی، افراد را به عقب بکشانند و وابستگیهای مادی دنیا که بعضاً سعی بر این داشتند که انسان ها را به عقب بکشانند لحظهای برای ماندن در جبهه تردید نکرد و هیچگاه به بهانه پرداختن به کاری، حاضر نشد به پشت جبهه برگردد. شهید محلاتی رضوانالله تعالی علیه نماینده حضرت امام (رحمهالله علیه) در سپاه همیشه یکی از آرزوهایشان این بود که به گونهای شهید میثمی را برای پانزده روز برای انجام فریضه حج به مکه مشرف کند ولی نتوانست و تعبیر ایشان این بود که غبطه میخورم که نمیتوانم چنین کاری، یعنی انجام حج را به ایشان بقبولانم؛ حتی برای زمان محدود.
ایشان میگفت حج من اینجاست. آنجا خانه سنگی است که باید برویم و طواف بکنیم ولی من در اینجا خدا را یافتهام و خود او را زیارت کردهام. در این بحث یعنی بحث انجام تکلیف، خود من وقتی مأموریتی بیست روزه از دفتر تبلیغات قم داشتم که بروم جبهه، البته قبلش هم حضور پیدا میکردم ولی بیشتر توفیق حضور در لشکر امام حسین (علیهالسلام) را داشتم ولی این بار توفیق حضور در قرارگاه کربلا را که مرتبط با ایشان هم بود داشتم. در این بیست روز ایشان با یک صحبت با بنده کاری کرد که دیگر فکر برگشتن به حوزه و درس و بحث از سرم بیرون رفت.
تعبیر ایشان این بود، وقتی که من صحبت برگشت را کردم که میخواهم برای شروع درسها به حوزه برگردم. شما فقط چند لحظه بنشین و تأمل کن و ببین برگشتن تو به حوزه، اندوخته عملیات را یک سال بیشتر بالابردن، برای تو حجت را تمام میکند که فردای قیامت در محضر خداوند متعال جواب بدهی یا ماندنت در جبهه موجب میشود که برای روز قیامت حجت داشته باشی. همین برخورد ایشان موجب شد که ما درس و بحث را رها کردیم و توفیقی داشتیم که مدتی را در خدمت عزیزان در قرارگاه کربلا و قرارگاه خاتم باشیم و من هم بعدها برای دوستانی که صحبت برگشتن به حوزه را میکردند، همین را به ایشان میگفتم و همان استدلال ایشان را بیان میکردم و تأثیر کلام ایشان چنان بود که دیگر کسی فکر برگشتن به سرش نمیزد. هرکدام از عزیزان روحانی وقتی میآمدند و تنها یک جلسه و بعضاً دو جلسه – البته ایشان نگاه به افراد میکرد – و هر فردی را تشخیص میداد که با چه صحبتی میشود متحول کرد که در جبهه بماند و فردی باشد که در آنجا منشأ اثر باشد.
از باقیات الصالحات ایشان هم اشارهای بکنم که به عقیده بنده نقش کلیدی در جنگ داشت و آ“ تشکیل گردانی به نام «گردان فاتحین» بود که ایشان از مؤسسان این گردان بود. البته به همراه عدهای از عزیزان روحانی دیگر که مجریان برنامه تأسیس گردان آنها بودند ولی طرح و برنامه از ایشان بود. در لشکر 25 کربلا این گردان متشکل از روحانیون رزمندهای بود که اسمش گردان رزمی بود. اینها تا شب عملیات، آموزشهای رزمی میدیدند و شب عملیات در گردانها تقسیم میشدند برای ایجاد روح حماسی و شجاعت در مقاطع حساس عملیات که برادر عزیزمان سردار قربانی هم اینجا حضور دارند که فرمانده لشکر 25 در آن موقع بودند و قطعاً خاطرات بسیار زیبایی را از این گردان و تأثیرات خوبی که در میدان جنگ داشتند را میتوانند برای شما بیان کنند.
من با توجه به اینکه وقت تمام شده مطلب را به پایان میرسانم و از شما عذر میخواهم. امیدوارم خداوند تعالی به ما این توفیق را عنایت بکند که بتوانیم راه این عزیزان را ادامه بدهیم و سربازان خوبی برای ولایت باشیم.
آثارمنتشر شده درباره ی شهید
بنام خدا
انسان از زمانی که به زمین هبوط، و زندگی خاکی را آغاز کرد، پروردگاری که از روح خود در کالبدش دمیده بود، کمال وسعادت وی را در هجرت از خاک به سوی خدا و تقرب به بارگاه ربوبی قرار داد. انسان به هر مقدار این مسیر الهی را طی و به خداوند مقربتر گردید به هدف آفرینش و کمال سعادت نزدیکتر شد و از حقیقت هستی بهره بیشتری را نصیب خودش ساخت.
«یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحاً فملاقیه»
هدف از ارسال و فروفرستادن کتابهای دینی و پیامبران و تشریح تکالیف و دستورالعملها راهنمایی و کمک به انسان در این سیر و سلوک و مسیر معنوی بوده است.
در بین همه ابزارهایی که به عنوان عامل تقرب انسان، و در اختیار وی قرار گرفته است، هیچکدام همانند جهاد و شهادت مؤثر نبوده و نتوانسته است در وصول انسان به سرچشمه کمال، نقش بسزایی را ایفا داشته باشد. البته هر کس را هم توان بهرهمندی از این وسیله با ارزش نبوده است و تنها اولیای الهی و عاشقان شیدای خداوندی هستند که از آن بهرهمندند می گردند زیرا:
«ان الجهاد باب من ابواب الجنه فتحه الله لخاصه اولیائه»
آنها که با عشق به شهادت زیستند و آن را فوز عظمای الهی دانستند و آنان که توفیق همنشینی محبوب خود را یافتند و از سفره پربرکت و رنگین «عند ربهم یرزقون» متنعم گردیدند.
در این بین، عزیز سفرکردهای را سراغ داریم که عاشقانه زیست: مخلصانه نبرد کرد و مظلومانه جام پرافتخار شهادت را نوشید و مدال «اولئک علیهم صلوات من ربهم و رحمه» را از آن خود ساخت. او که بنده مخلص خدا (عبدالله) و امام راحل را (میثمی) جان برکف بود، از روح با عظمتی برخوردار بود و از جامعیتی در فضایل آراسته که همه را به شگفتی و تحسین و خضوع وامیداشت. از این رو، هرگز قلم و بیان بشری را توان توصیفش نیست؛ اما از باب ‹‹آب دریا را اگر نتوان کشید، هم به قدرت تشنگی باید چشید›› برای اینکه رهروان راهش از فضایل آن عزیز باخبر شوند و وی را به عنوان اسوه حسنه برگزینند و در این راستا تجلیلی نیز از آن بزرگوار باشد به برخی از ویژگیها و خصوصیات آشکار آن شهید بزرگوار اشاره میکنیم؛ ویژگیهایی که هر انسانی چند صباحی با او همنشین شد بر آنها واقف گردید؛ کمالاتی که از این شهید عزیز، شخصیت بینظیر و ممتازی ساخته بود. امید است این روحانی وارسته، الگویی برای روحانیت و مسئولان دلسوز و مجاهد و علاقهمند به نظام مقدس جمهوری اسلامی باشد.
.: Weblog Themes By Pichak :.